سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسه درخیال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ولیام فاکنر

ویلیام فاکنر

برگردان: تقی‌زاده و صفریان




مقدمة مترجمین:
امسال هشت سال از مرگ ویلیام فاکنر و سالی بیش از آن از خاموشی همینگ‌وی می‌گذرد. اما انگار همین چند وقت پیش بود که همینگوی لولة تفنگ را زیر چانه گذاشت و ماشه را کشید و فاکنر از سکته قلبی سر از بیمارستان درآورد و دیگر به خانه برنگشت، چرا که هنوز نام همین دو نفر است که نمایندة ادب اصیل امروز امریکا است و پس از آن‌ها هنوز کسی نیامده است که به اندازة آن‌ها همه‌آشنا و جهان‌پذیر باشد.
فاکنر تمام مدت 65 سال عمرش را (به استثنای سفرهای گاه‌گاهی به هالیوود و یکی دو سه بار به خارج از آمریکا) در ایالت زادگاهش گذراند. و همیشه تقریباً تنها، منزوی و غمگین. هیچ‌گاه داعیة ادیب بودن نداشت. جایی گفته است:«من مردی ادیب نیستم. فقط مواقعی که هوا برای زراعت مساعد نیست، چیز می‌نویسم.»
تنها نویسندة برندة جایزه نوبل امریکایی بود که دعوت دولت را در جشن کاخ سفید نپذیرفت و مؤدبانه گفت: «مسافت 1600 کیلومتر ، راه درازی است که آدم به‌خاطر خوردن یک ناهار رنج پیمودن آن‌را تحمل کند.» اما به‌خلاف آن‌چه گفته‌اند از مسافرت به خارج از امریکا و صحبت کردن با مردم کشورهای دیگر لذت می‌برد. در این باره گفته است:
«هدف از این مسافرت‌‌‌های فرهنگی این است که به ملل دیگر نشان داده شود که هر مسافر امریکایی یکی از اعضاء کنگره یا رئیس شرکت جنرال موتورز نیست.»
فاکنر در مقابله با منتقدان سطحی، یا خاموش بود یا جواب‌های کوتاه طعنه‌آمیز و نیش‌دار می‌داد. در جواب کسی که پرسیده بود: «عده‌ای کتاب‌ها‌ی شما را دو یا سه بار خوانده‌اند و چیزی دستگیرشان نشده، چه باید بکنند؟» جواب داده بود: «چهار بار بخوانند.» و یا در پاسخ منتقدی که به قسمت‌هایی از نوشته‌های او که از زبان آدمی خل‌وضع بیان می‌شود، ایراد گرفته و گفته بود که قواعد دستوری در آن رعایت نشده و نقطه‌گذاری ندارد و نامفهوم است، صفحه‌ای پر از نقطه ماشین کرده بود و گفته بود: «هر جا که دلتان خواست از این نقطه‌ها بچسبانید.»
از فاکنر، سه چهار ماهی قبل از مرگش، پرسیده بودند:«از دنیا چه می‌خواهی؟»
جواب داده بود: «می‌خواهم مثل دوره‌‌ای از زندگی گذشته‌ام کت کهنة گرمی بپوشم که جیب‌های بزرگی داشته باشد و بتوانم جوراب‌هایم، کتابی از منتخبات آثار شکسپیر و یک بطر ویسکی در آن‌ها بگذارم. مگر آدم بیش از این چه می‌خواهد؟ اما زمانه نمی‌گذارد. زمانه می‌خواهد من تاجی از شهرت بر سرم بگذارم و چشم‌هایم را مدام به زرق و برق آن بدوزم. زمانه در قالب یک پزشک، مرا از خوردن ویسکی هم محروم کرده است. جوهر و شکوه بشری دارد می‌میرد. یاید فکری کرد.»
«قلمرو خدا» از کتاب «طرح‌های نیواورلئان» که از کارهای اولیة فاکنر است، برگردانده شده است.

داستان : قلمرو خدا

نویسنده ویلیام فاکنر

 

ماشین به‌سر‌عت از خیابان «دکاتور» سرازیر شد و به کوچه که پیچید توقف کرد. دو مرد پیاده شدند اما سومی سر جایش باقی ماند. چهرة مردی که در اتومبیل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌یش شل و افتاده و چشم‌هایش مثل گل‌گندم، روشن و آبی و کاملاً تهی از اندیشه. در هیئتی بی‌شکل و ناساز نشسته بود، زنده‌‌ای بدون ذهن و جسمی بدون شعور، با این‌همه در صورت تهی و وارفته‌اش، چشم‌هایی بود که با آبی هیجان‌آوری می‌درخشید و در یکی از دست‌هایش، گل نرگسی را محکم گرفته بود.
 دو مردی که از ماشین پیاده شده بودند به درون آن خم شدند و به‌سرعت به‌کار پرداختند و لحظه‌ای بعد که کمر راست کردند بسته‌ای کرباسی در آستانة در اتومبیل نشسته بود. دری در دیوار مقابل باز شد و برای یک لحظه صورتی خود نمود و پس رفت. یکی از مردها گفت: «یالا، حالا دیگه باید جنسا رو ببریم بیرون. نه که بگین می‌ترسم اما وقتی یه دیوونه هم‌راه آدم باشه، حمل جنس زیاد خیریت نداره.»
 مرد دیگه جواب داد: «راس می‌گی، خوب همین‌جا خالی‌شون کنیم. باید دو سفر دیگه هم بریم.»
 مرد اول سری تکان داد و به کسی که بی‌خبر در اتومبیل قوز کرده بود اشاره کرد و پرسید: «اینو که دیگه با خودت نمی‌آری، نه؟»
 «چرا، آزارش که به کسی نمی‌رسه، گذشته از اون وجودش شاید خوش‌یمن‌ باشه.»
 «نه برای من، منو که می‌بینی، مدت درازیه تو این کارام و تا حالا حتی یه دفعه هم گیر نیفتاده‌م. دلیلش هم اینه که یه حیوون این‌جوری واسه خوش یمنی هم‌رام نبوده.»
 «می‌دونم ازش خوشت نمی‌آد. تا حالا خیلی راجع بهش حرف زدی اما از دس من کاری برنمی‌آد. عادت داره همیشه یه گل تو دستش بگیره. دیشب که گلشو گم کرد نتونستم مث یه آدم عادی بذارمش پیش «جیک». امروزم که یه دونه گل براش پیدا کردم، صلاح ندیدم بذارمش جایی. شاید می‌تونست یه‌جا آروم بشینه تا من برگردم اما ترسیدم یه ناکس برسه و اذیتش کنه.»
 مرد دیگر عصبی گفت: «یه آدم مادرفلان با معرفتی. جداً من نمی‌دونم وقتی این‌همه جاهای حسابی واسه نگه‌داری این‌جور آدم‌ها، همه جا هست تو چرا هی اینو، این در اون در دنبال خودت می‌کشونی.»
 « گوش کن، این که می‌بینی برادرمه، فهمیدی؟ هر کاری دلم بخواد می‌کنم و هر جایی دلم بخواد می‌برمش. به هیچ‌کسم مربوط نیس. به نصیحت هیچ ناکس مادر فلانی هم احتیاجی ندارم.»
 «بسه دیگه، من که نمی‌گم ولش کن. من فقط، وقتی با این‌جور آدما باشم خرافاتی می‌شم و دلم شور می‌زنه، همین.»
«خبه دیگه. حرفشو نزن. اگه نمی‌خوای با من کار کنی رک بگو.»
«خب دیگه، از کوره در نرو.» و به در بسته نگاه کرد.
«امروز این بچه‌ها چشونه؟ لامصبا کجان؟ ما که نمی‌تونیم همین‌جور اینجا معطل بشیم. خوبه راه بیفتیم. نظر تو چیه؟» داشت حرف می‌زد که در دوباره باز شد و صدایی گفت: «یا‌لا بچه‌ها.»
مرد دوم ناگهان بازوی او را گرفت و با دلخوری لعنت فرستاد. دو کوچه آن‌طرف‌تر، سر پیچ، پاسبانی پیدا شد، لحظه‌ای ایستاد و بعد آهسته به‌طرف آن‌ها پیش آمد.
«یه پاسبون داره میاد طرفمون، یالا بجنب. یکی از بچه‌ها رو صدا کن. تا کمکت کنه، منم سرگرمش می‌کنم تا شما جنسارو خالی کنین.» گوینده با شتاب رفت و دیگری که دست‌پاچه به اطراف نگاه می‌کرد، کیسه‌ای را که روی آستانة در ماشین بود برداشت و با عجله به در خانه برد و برگشت و دوباره خم شد تا کیسه دیگر را بردارد. پاسبان و هم‌کار دیگرش هم‌دیگر را دیده بودند و داشتند با هم حرف می‌زدند.
روی صورت مرد، که داشت تلاش می‌کرد بستة بزرگ را از کف اتومبیل بلند کند، قطره‌های عرق راه افتاده بود. بسته از جا تکان خورد اما دوباره سر جایش افتاد.
مرد، با همة نیرو و کوشش و فشار بدنه ماشین روی سینه‌اش که نفسش را بند آورده بود، بار دیگر بطرف پاسبان نگاه کرد و نفس‌زنان گفت: «چه شانسی، بخشکی شانس!» و دوباره بسته را گرفت. یک دستش را رها کرد و شانه مرد دیوانه را گرفت و آهسته گفت: «یالا پسر، بیا این‌طرف و کمک کن. زود باش!»
دیوانه با تماس دست او یکه‌ای خورد و ناله‌ای کرد و مرد او را کمی به‌سوی خود کشید، به‌طوری که چهرة تهی و گردن نوسانی او پشت صندلی آویزان شد. مرد آشفته تکرار کرد: «یالا دیگه یالا، محض رضای خدا این‌جا رو بگیر و بلند کن!»
آن چشم‌های آبی آسمانی، بی‌مقصود و مات به اوخیره ماند و چند قطره آب از دهان خیسش روی پشت دست مرد افتاد. دیوانه گل نرگسش را نزدیک صورتش برد.
مرد با صدای بلند گفت: «گوش کن پسر! می‌خوای بیفتی زندون! محض رضای خدا اینجا رو بگیر.» دیوانه تنها با حالتی حاکی از یک انزوای پر‌هیبت نگاهش می‌کرد و مرد این بار بلند شد و ضربة سنگینی به گوشش نواخت. گل نرگس بین مشت او و صورت دیوانه، شکست و روی مچ دستش آویزان ماند. دیوانه فریادی کشید خشن و مبهم، و برادرش که کنار افسر پلیس ایستاده بود صدایش را شنید و بسویش دوید.
خشم مرد، دیگر فرو نشسته بود و وقتی ضربة انتقام‌جویانه برادر بر او فرود آمد با یأسی تهی و منجمد خاموش ایستاد. برادر، رویش پرید و با صدای بلند ناسزا گفت و هر دو به پیاده‌‌رو خیابان کشیده شدند. دیوانه ممتد فریاد می‌کشید و خیابان را از فریادی ناساز پر می‌کرد.
مرد نفس‌زنان گفت: «برادر منو می‌زنی؟» و مرد دیگر که از یورش او گیج و مات مانده بود به دفاع برخاست تا پاسبان میان آن‌ها پرید و با بی‌طرفی به هر دو بدو‌بی‌راهی گفت و با‌تومی پراند و وقتی هر دو از هم جدا شدند و نفس‌زنان و پریشان سر پا ایستادند گفت: «چه مرگتونه؟»
«این ناکس برادرمو کتک می‌زنه.»
پاسبان در میان صدای کر کنندة دیوانه، پرخاش‌کنان گفت: «لابد یکی اذیتش کرده، تو رو خدا یه کار کنین صداش قطع شه.» پاسبان دومی جمعیت را شکافت و پیش آمد و گفت: «چه خبره معرکه گرفتین؟»
صدای دیوانه در نوسان موجی شگفت‌انگیز، اوج و پستی می‌گرفت و پاسبان دومی که به آستانة در ماشین قدم می‌گذاشت، شانه‌های دیوانه را گرفت و تکان داد وگفت: «یواش، چه خبره؟» و برادر که از تلاشی سخت خسته شده بود به پشت او خزید. هر دو کنار اتومبیل زمین خوردند و پاسبان اولی، مرد دیگر را که در چنگ داشت رها کرد و به‌سوی آن‌ها آمد. مرد اولی مبهوت ایستاده بود و یارای فرار نداشت. هر دو پاسبان با برادر در کش‌مکش بودند، او را زمین انداختند و لگد کوبش کردند تا از پا در آمد و آرام شد. دو خراش عمیق، گونه‌های پاسبان دومی را شیار زده بود. با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: «عجب جونور درنده‌ای! امروز چی شده؟ حیوونای باغ‌وحش فرار کرده‌ن؟ » و بر فراز اندوه عظیم و با شکوه دیوانه داد زد: «بگین ببینم ، چی شده؟»
هم‌کارش با صدای بلند گفت: «درست نمی‌دونم، صدای داد و قال اون یکی رو تو ماشین شنیدم و این‌جا که اومدم دیدم این دو تا به‌هم پریدن. این یکی می‌گه که اون برادرشو کتک زده، تو چه فکر می‌کنی؟»
برادر سرش را بلند کرد و با خشمی دوباره زنده شده فریاد کشید: «برادرمو کتک زده، باید حقشو کف دستش بذارم» و کوشید خود را به آن دیگری که پشت پاسبان قوز کرده بود برساند. پاسبان او را گرفت و گفت: «بسه دیگه، یالا،می‌خوای دوباره حالتو جا بیارم؟ بسه دیگه یه کار کن صدای اون‌که تو ماشینه ببره.»
مرد برای اولین بار به برادرش نگاه کرد و گفت: «نگاه کنین، گل تو دستش شکسته، همینه که گریه میکنه.»
پاسبان گفت: «گل؟ بگین ببینیم چه کلکی تو کاره، برادرت مگه مریضه یا مرده که گل می‌خواد؟»
پاسبان دیگر گفت« نه، نه مرده‌س نه مریض به‌نظر می‌آد. معلوم نیس چه خبره لابد کلکی تو کاره.» دوباره توی ماشین را نگاه کرد و چشمش که به کیسه‌ها افتاد فوراَ سر برگرداند و گفت: «آی، اون یکی دیگه کجاس، زود دستگیرش کن. اونا قاچاق بار کردن.» و به‌سوی مرد دوم که از جای خود تکان نخورده بود پرید و گفت: «یالا، زندون!» هم‌کارش که داشت دوباره با برادر کشمکش می‌کرد بر او مسلط شد و دستبندی به او زد و او را توی ماشین هل داد و به‌سوی مرد دیگر پرید.
برادر داشت داد می‌زد:«من نمی‌خوام فرار کنم، من فقط می‌خوام گلشو براش درس کنم، ولم کنین، بهتون می‌گم ولم کنین.»
«اگه گلشو درست کنی دیگه داد نمی‌کشه؟»
«نه دیگه، داد و فریادش واسه همینه.»
«پس محض رضای خدا زودتر درسش کن.»
دیوانه هنوز گل نرگس شکسته را در دست داشت و تلخ می‌گریست. برادر در حالی‌که پاسبان مچ دستش را گرفته بود، دوروبر را گشت و تکه چوب کوچکی پیدا کرد. یکی از تماشایی‌ها تکه نخی را که از دکانی در آن دوروبرها به‌دست آورده بود به او داد و برادر در برابر چشم‌های مشتاق و منتظر پاسبان و جمعیت ساقة گل را به تکة چوب بست و گل شکسته بار دیگر سر بلند کرد و آن اندوه بلند و پر هیاهو ناگهان از روح دیوانه پرواز کرد. چشم‌هایش مثل دو تکه از آسمان بهاری بعد از ریزش باران شده بود و چهرة کودکانه‌اش از شادی به مهتاب می‌مانست.
پاسبان‌ها جمعیت را متفرق کردند:«رد شین دیگه، نمایش امروز دیگه تموم شد، یالا رد شین.»
 جمعیت، تک تک راه افتادند و ماشین که روی هر رکاب آن پاسبانی ایستاده بود راه افتاد و از پیچ کوچه گذشت و از خیابان پایین رفت و از نظر ناپدید شد و چشم‌های آبی و وصف‌ناپذیر دیوانه در ورای گل نرگسی که محکم میان دستش گرفته بود، خوابی خوش می‌دید.




کورت کوزنبرگ

کورت کوزنبرگ

kurt-kuzenbergبرگردان: سیدعلی کاشانی
                       


 

    کورت کوزنبرگ، نویسنده‌ی سوئدی آلمانی زبان، در سال 1904 در شهر گوته‌بورگ دیده به جهان گشود. در رشته‌ی هنر تحصیل کرد و سال‌ها در مطبوعات به عنوان منتقد هنری، به فعالیت پرداخت. این نویسنده در کنار فعالیت‌های شغلی خود به نگارش داستان‌های کوتاه نیز پرداخت و آثاری خلق نمود که در نزد علاقمندان از محبوبیت ویژه‌ای برخوردارند. وی علاقه‌ی ویژه‌ای به سبک گروتسک ادبی داشته است.
    داستانی که می‌خوانید از جمله داستان‌های کوتاهی است که با استقبال و توجه ویژه‌ی خوانندگان مواجه شده است. این داستان واکنش‌های متفاوتی در خواننده بر می‌انگیزد. از یک سو به واسطه‌ی طنز آشکار این اثر خنده بر لبان خواننده می‌نشیند و از سوی دیگر خواننده به ماهیت تراژیک و غیر طبیعی این اختراع و مخترع آن با ترحم و حتی با وحشت می‌نگرد. ممکن است خواننده‌ای این دوگانگی و یا چندگانگی را به حساب آشفتگی ذهنی نویسنده بگذارد، اما خواننده‌ی نکته‌سنج به جست و جوی مفهومی برمی‌خیزد که بیانگر این گسیختگی ذهنی باشد؛ و پر واضح است که در میان مفاهیمی که کم وبیش رساننده‌ی این احوال‌اند به «گروتسک» برمی‌خورد، که به اعتقاد منتقدان هنری توان خنده و آن چه که با خنده دمساز نیست را یک‌جا در خود به همراه دارد. در ضمن می‌توان از میان مشهورترین آثاری که به سبک و سیاق گروتسک رقم خورده‌اند به «مسخ» فرانتس کافکا، «خانواده‌ی وات» ساموئل بکت و «یک پیشنهاد کوچک» جاناتان سویفت اشاره کرد.
    در آخر توجه خوانندگان نکته‌سنج را به تشابه خودآگاهانه عنوان داستان، که در واقع نام ماده‌ای است، که قهرمان داستان کشف می‌کند، با نهیلیست (پوچ‌گرا) جلب می‌نمایم.
مترجم.


 


    مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر می‌رسید و بوی گل خرزهره می‌داد، از این‌رو بسیاری از خانم‌ها به خاطر رایحه‌ی خوشش از آن استفاده می‌کردند. روت ناگل با این استفاده‌ی نابه‌جا به شدت مبارزه می‌کرد – او انتظار داشت اختراع‌اش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمی‌چسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شده‌ای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از این‌ها نه به همجنس خود می‌چسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده می‌شد، زرق و برقی پیدا می‌کرد، اما نمی‌چسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار می‌گرفت، نه به واسطه‌ی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمی‌چسباند به هیچ دردی نمی‌خورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف می‌ساخت یا استفاده‌ی غیر صحیح آن را توسط خانم‌ها تحمل می‌کرد، راحت‌تر بود، اما این راه بی‌دردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع ماده‌ای می‌کرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
    روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمی‌شد، ماده‌ای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیده‌ای به روش مصنوعی تولید می‌شد. نهیلیت ویژگی‌های عجیبی داشت. بریده نمی‌شد، چکش‌خوار نبود، سوراخ نمی‌شد، جوش نمی‌خورد، پِرس و پرداخت هم نمی‌شد. چنان‌چه سعی می‌کردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر می‌شد. گاهی هم خود به خود منفجر می‌شد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرف‌نظر می‌شد.
    نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ می‌شد و بوی نفرت‌انگیزی از آن به مشام می‌رسید. در برابر آب واکنش‌های متفاوتی نشان می‌داد. روی‌هم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت می‌دید، بنابر موقعیت شُل یا سفت می‌شد. اسیدها بر آن اثر نمی‌کرد، اما از طرفی اسید‌ها را به شدت می‌خورد.
    نهیلیت به هیچ‌وجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس می‌زد و اگر گچ و آهک به آن می‌خورد، بلافاصله تجزیه می‌شد. با چسب مذکور می‌چسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد می‌شد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم می‌چسبید که جدانشدنی می‌شدند. البته این حالت هم دوام نمی‌آورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعه‌ی بزرگ‌تر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمی‌شد! به همین سبب در استفاده‌ی آن در راهسازی هم خودداری می‌شد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچ‌گونه انرژی در آن بازیافت نمی‌شد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این ماده‌ی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوص‌اش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرت‌انگیزی نیز داشت، که چشم را آزار می‌داد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
    همان‌طور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگی‌های مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید می‌چسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب می‌خرید، نهیلیت نیز دریافت می‌داشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار می‌کردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره می‌داد.


 

برگرفته از مجلة چیستا شمارة ؟
حروف‌چین‌: متین امامی


 

 
 

داستانی از آلن رب گری یه

برگردان: نجف دریابندری

 آلن رب گری‌یه، نویسنده وفیلم‌ساز فرانسوی و یکی از بنیان‌گذاران و نظریه‌پردازان جنبش ادبی" رمان نو"است. از رمان‌های مهم او می‌توان "بیننده" و "درون هزار چم" و از فیلم‌های او " سال گذشته در مارینباد"(باالن رنه) و " قطار سراسری اروپا" را نام برد.
در داستان" کنار دریا" که در 1962 نوشته شده است تأثیر صناعت فیلم کاملاً مشهود است: مانند یک دوربین فیلمبرداری گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ برمی‌گردد، گاه از سه کودکی که موضوع اصلی او است جلو می‌افتد و گاه پشت سر آن حرکت می‌کند، ولی در هرحال همیشه مانند دوربین ساکت است و فقط منظر? روبه روی خود را ضبط می‌کند. در این داستان شاید بیش از سایر نمونه‌های"رمان نو" نویسند? خود را به ضبط واقعیت عینی محدود و منحصر کرده است.


سه بچه دارند کنار دریا راه می‌روند. دست همدیگر را گرفته‌اند و در کنار هم پیش می‌روند. تقریباً هم قداند، شاید هم سن باشند: حدود دوازده. ولی بچه وسطی کمی‌از آن دوتای دیگر کوچک‌تر است.
غیر از این بچه‌ها هیچ کس در کنار دریا نیست. ساحل نوار نسبتاً پهنی است که نه سنگ‌های پراکنده‌ای در آن دیده می‌شود و نه آبگیری، و میان دریا و صخر? بلندی که بی راه به نظر می‌رسد اندک شیبی دارد.
روز خیلی صافی است. خورشید با نور شدید و عمودی ماس? زرد را روشن می‌کند. هیچ ابری در آسمان نیست. هیچ بادی هم نمی‌آید. آب کبود و آرام است و کمترین اثری از حرکت دریا در آن دیده نمی‌شود، با آن که ساحل تا افق باز است.
اما، در فواصل منظم، موجی که همیشه یک شکل است و از چند متر درو از ساحل پیدا می‌شود، ناگهان بالا می‌آید و بعد فوراً فرو می‌ریزد- همیشه در یک خط. به نظر آدم این‌طور نمی‌آید که آب دارد پیش می‌آید و بعد پس می‌رود؛ برعکس، مثل این است که تمام این حرکت در یک جا اتفاق می‌افتد. بالا آمدن آب اول فرو رفتگی مختصری در طرف ساحل به وجود می‌آورد، و موج کمی‌پیش می‌آید و مثل ریگ غلتان غرغر می‌کند؛ بعد می‌ترکد و مثل شیر روی شیب ساحل می‌ریزد، ولی با این حرکت فقط همان زمینی را که از دست داده است باز به دست می‌آورد. فقط گهگاهی کمی‌بالاتر می‌آید و لحظه‌ای چند انگشت بیشتر زمین را خیس می‌کند.
باز همه چیز راکد می‌شود؛ دریا صاف و کبود درست در همان جای ساحل زرد تمام می‌شود که در طول آن بچه‌ها در کنار هم دارند راه می‌روند. بچه‌ها بوراند، تقریباً به رنگ همان ماسه: پوستشان کمی‌تیره‌تر، مویشان کمی‌روشن‌تر. هرسه یک جور لباس پوشیده‌اند؛ شلوار کوتاه و پیراهن، هر دو از پارچه نخی کلفت آبی رنگ رفته. در کنار هم دست همدیگر را گرفته‌اند و دارند در خط مستقیم راه می‌روند- موازی دریا و موازی صخره، تقریباً در فاصل? مساوی از هر دو، ولی کمی‌نزدیک‌ترک به آب. خورشید در اوج آسمان است و سایه‌ای جلوی پای آن‌ها نمی‌اندازد.
جلو بچه‌ها، از صخره تا آب، ماس? دست نخورد? زرد و صاف خوابیده است. بچه‌ها با سرعت یکنواخت پیش می‌روند، بدون کمترین انحراف، دست در دست. پشت سرشان روی ماس? نمناک سه خط جای پاهای برهنه بر جای می‌ماند، سه ردیف جا پای نسبتاً عمیق و کامل، با فاصله‌های مساوی.بچه‌ها دارند به جلو نگاه می‌کنند؛ نه به صخر? سمت چپ‌شان نگاه می‌کنند نه به دریای سمت راست‌شان، که موج‌های کوچکش مرتباً آن‌طرف فرو می‌ریزند. بچه‌ها هیچ برنمی‌گردند به راهی که طی کرده‌اند نگاهی بیندازند. با قدم‌های منظم و سریع راه‌شان را ادامه می‌دهند.
جلو بچه‌ها یک دسته مرغ دریایی دارند روی ساحل درست لب آب راه می‌روند. اما چون مرغ‌ها خیلی آهسته‌تر می‌روند بچه‌ها به آن‌ها می‌رسند. دریا مرتباً جا پای ستاره مانند مرغ‌ها را پاک می‌کند، ولی جا پای بچه ها روی ماس? نمناک به وضوح باقی می‌ماند و سه ردیف فرورفتگی‌ها درازتر می‌شود. عمق این فرورفتگی‌ها ثابت است: کمتر از یک بند انگشت. ریخت آن‌ها هم خراب نمی‌شود، نه به ریزش لبه‌ها و نه با فرو رفتن زیاد شست یا پاشن? پا: انگار این جا پاها را با یک دستگاه مکانیکی روی لای? سطحی زمین متحرک در بیاورند.
سه خط پشت سر بچه‌ها همین‌جور درازتر می‌شوند، به نظر می‌آید که جمع‌تر و آهسته‌تر هم می‌شوند و به صورت یک خط در می‌آید، که در تمام طول خود ساحل را به دو نوار تقسیم می‌کند و آن سرش به یک حرکت ریز مکانیکی ختم می‌شود، که بالا و پایین رفتن شش تا پای برهنه است، انگار دارند در جا می‌زنند.
اما همین‌جور که پاهای برهنه دورتر می‌روند به مرغ‌ها نزدیک‌تر می‌شوند. پاها نه تنها تند تر پیش می‌روند، بلکه فاصل? نسبی میان دو دسته هم به سرعت بیشتری کم می‌شود- در مقایسه با مسافتی که طی کرده‌اند، چیزی نمی‌گذرد که فقط چند قدم از هم فاصله دارند...
اما وقتی که سرانجام به نظر می‌رسد که بچه‌ها به مرغ رسیده‌اند، مرغ‌ها ناگهان بال می‌زنند و پرواز می‌کنند، اول یکی، بعد دوتا، بعد ده‌تا... و هم? مرغ‌های سفید و خاکستری دسته روی دریا چرخی می‌زنند و باز پایین می‌آیند و روی ماسه راه می‌روند؛ باز در همان جهت، درست لب آب، حدود صد متر جلوتر. از این فاصله حرکت آب دیده نمی‌شود، مگر هر ده ثانیه یک بار که آب در لحظ? ریزش کف زیر نور خورشید رنگ عوض می‌کند. سه بچ? بور بدون توجه به خط‌هایی که به این دقت در ماس? دست نخورده بر جای می‌گذارند، و بدون توجه به موج‌های کوچک دست راست‌شان و مرغ‌ها، که جلو آن‌ها گاهی پرواز می‌کنند و گاهی راه می‌روند، دست همدیگر را گرفته‌اند و قدم‌های منظم و سریع پیش می‌روند.
صورت‌های آفتاب سوخته‌شان، که از موهایشان تیره‌تر است، به هم شبیه است. حالت صورت‌ها یکی است: جدی، متفکر، شاید کمی‌نگران. اسباب صورتشان عین هم است، اگرچه پیدا است که دو تا از بچه‌ها پسراند و یکی دختر. موی دختر فقط کمی‌بلندتر است و کمی‌بیشتر موج دارد، و دست و پایش فقط کمی‌بلندتر است. ولی لباس‌شان یکی است شلوار کوتاه و پیراهن، هردو ازپارچ? نخی کلفت، آبی رنگ رفته.
دختر دو طرف راست، سمت دریا. طرف چپ دختر پسری راه می‌رود که از آن پسر دیگری کمی‌کوتاه‌تر است. آن پسر دیگرکه سمت صخره است هم قد دختر است. جلو آن‌ها تا چشم کار می‌کند ماس? صاف و زرد خوابیده است. سمت چپ آن‌ها دیوار قهوه‌ای رنگ، که راهی در آن پیدا نیست، تقریباً عمود ایستاده است. سمت راست آن‌ها سطح دریای بی حرکت و کبود به حاشی? موج کوچکی ختم می‌شود که فوراً می‌شکند و با کف سفید می‌گریزد. آن وقت، ده ثانیه بعد، آب باز ورم می‌کند و همان فرورفتگی را در سمت ساحل به وجود می‌آورد و مثل ریگ غلتان غرغر می‌کند. موجک می‌شکند؛ کف شیری باز از شیب ساحل بالا می‌رود و چند انگشتی زمین از دست رفته را باز به دست می‌آورد. در سکوت بعد از آن صدای ضربه‌های ناقوس دوردستی در هوای آرام پخش می‌شود.
پسر کوچک‌تر، آن که در وسط است، می‌گوید«صدای زنگ است.» اما صدای مکیده شدن ریگ‌ در دهان دریا صدای خیلی ضعیف زنگ را می‌پوشاند. و بچه‌ها باید تا پایان دور صبر کنند تا چند ضرب? آخر زنگ را که از راه دور می‌آید بشنوند. پسر بزرگ‌تر می‌گوید« زنگ اول است».
موجک در سمت راست آن‌ها می‌شکند. بعد دوباره سکوت می‌شود، بچه‌ه دیگر چیزی نمی‌شنوند. سه بچ? بور هنوز با همان آهنگ منظم دست در دست هم دارند راه می‌روند. جلو آن‌ها ناگهان در دست? مرغ‌ها، که فقط چند قدمی‌از بچه‌ها فاصله دارند، ولوله می‌افتد: بال می‌زنند و پرواز می‌کنند. همان چرخ را روی آب می‌زنند و بعد پایین می‌آیند و باز درست لب آب، حدود صد متر جلوتر، در همان جهت روی ماسه راه می‌افتند.
پسر کوچک‌تر ادامه می‌دهد« شاید هم زنگ اول نبود، اگر آن یکی قبلی را نشنیده باشیم...» پسر کنار او جواب می‌دهد« باید می‌شنیدیم.» اما این گفتگو آهنگ آن‌ها را تغییر نداده است؛ همان‌جا پاها پشت سرشان زیر شش تا پای برهنه دارند پیدا می‌شوند. دختر می‌گوید« قبلاً این‌قدر نزدیک نبودیم.» پس از لحظه‌ای پسر بزرگتر، که در سمت صخره است، می‌گوید:« هنوز خیلی راه داریم.»
و بعد هرسه در سکوت راه‌شان را ادامه می‌دهند. ساکت می‌مانند تا این‌که باز صدای ناقوس، همان‌جور نامشخص، در هوای آرام پخش می‌شود. پسر بزرگ‌تر می‌گوید« صدای زنگ است.» دیگران جواب نمی‌دهند.
مرغ‌ها، که چیزی نمانده بود بچه‌ها به آن‌ها برسند، بال می‌زنند و پرواز می‌کنند، اول یکی، بعد دوتا، بعد ده‌تا... بعد تمام دسته باز روی زمین است و دارد حدود صد متر جلوتر از بچه‌ها در طول ساحل راه می‌رود.
دریا مرتباً جا پاهای ستاره شکل مرغ‌ها را پاک می‌کند. اما بچه‌ها که دارند دست در دست کنار هم نزدیک‌تر به صخره راه می‌روند جا پاهای عمیق‌شان را بر جای می‌گذراند، و سه خط جا پاها در ساحل بسیار دراز به موازات آب ادامه پیدا می‌کند. سمت راست دریا، سمت دریای مسطح و بی حرکت، همان موج کوچک همیشه در همان‌جا می‌شکند.


نقل از آدینه 60
حروف‌چین: مینا محمدی

 

داستانی از نشست

داستانی ازسمیه قادرپور. 26/10/86

"به نام خدا"          "ساعت ها و ترمینال"

از میان صداهای همیشگی با عجله به طرف صف همیشه ایستاده ما آمد . تا حالا ندیده بودم اش . بارانی بلندی پوشیده بود. دانه های برف ریز ریز در یقه بارانی اش خودکشی می کردند و در مراسم سوگواری آنها  تمام لباسها گریه می کردند. زیر چتر آهنی من پناه گرفت . دستهایش را بهم مالید و به دهانش نزدیک کرد . نفس گرمی کشید. سرش را به چپ و راست چرخاند. درست مثل گربه ی خیسی که شبهای بارانی خودش را به من می مالید .  ازسردی برف چندش ام شد . دستکش دست راستش را با دندانهایش بیرون کشید. گوشی تلفن ام را برداشت. و من با صدای بوقی ممتد به او سلام دادم . آرام دکمه های شماره گیرم را فشرد مثل آدم آهنی داستان " جادوگر شهر از " ، نیاز به روغن کاری داشت.صدای تیک و تاک ساعتش مثل سگی وحشی پارس می کرد . بخار های آب همانند ارواح مردگان از دهن اش به سوی آسمان می رفتند.  معلوم نبود چند قرن توی اجساد متعفن شان حبس بوده اند. بویش داشت من را خفه می کرد. نبض قلبم شروع به زدن کرد.

"معلومه کجایی؟ دو ساعته اینجا توی سرما دارم سقط می شم . هرچه اون موبایل لعنتی تو رو می گیرم یا مشغول می زنه یا هم در دسترس نمی باشی"

" اول سلام . بعد هم اتوبوس توی برف گیر کرده . دارن جاده رو پارو می کنن. کجایی عزیز؟"

"می خواستی کجا باشم ! سر قبرم. که اونم تو و بقیه دخترا توش دارین می... "

" مگه قرار نشد دیگه از این حرفا نزنی!"

"ببخشید شازده خانوم که نمی تونم وقت عصبانیت شاعرانه برات بلغور کنم. حالا کی اون صاب مرده راه می افته؟"

" چیزی دیگه نمونده تا یک ساعت دیگه می رسیم . تا اون موقع یه جوری خودتو سر گرم کن."

" چشم . تا اون موقع هم من نمایشنامه زیبای خفته رو بازی می کنم. یا ... اصلا می خوای برای مسافرا تکنو برم ؟ چطوره؟"

" زیاد سخت نگیر. خیلی زود می آم و ما همدیگه رو می بینیم . من که از همین حالا دارم لحظه شماری می کنم."

" می بینمت . دیگه دیر نکن."

با گوشی شترق زد توی گوشم. لنگه دیگر دستکش را هم بیرون آورد و هر دو را مچاله کرد توی جیب اش .موش دستهایش از ترس گربه ای نامرئی به سوراخ جیبهایش پناه برد. شروع به دویدن کرد.

 از میان صداهای همیشگی با عجله به طرف صف همیشه نشسته ما آمد. سالن شلوغ تر از همیشه بود. افکار ها و صدا ها با هم کشتی می گرفتند و سکوت بی ثمر صوت  پایان را می زد. بلندگو ها نام شهرها و ساعت حرکت اتوبوس ها را جار می زدند. و مردم مثل گله های بی چوپان به این طرف و آن طرف می رفتند. هر از چند بار سگ راننده می آمد و چندتا از آنها را به چراگاهاشان می برد.

خودش را توی آغوش منتظر من غرق کرد. گلوله های بازیگوش برف خود را از سرسره موهای بی جانش می سراندند و آرام روی دستهای من از شور و شوق آب می شدند. سپس یواشکی از میان شیارهای کمر و شکمم به بطن سرامیک سرک می کشیدند.

به ساعت مچی اش نگاهی کرد و با خود گفت:

" هیچوقت نتونستم این لجبای دقیقه ها رو درک کنم یا اینکه منطق درستی براشون پیدا کنم . درست وقتی می خوای یه تکونی به خودشون بدن لامذهبا خودشونو می زنن به موش مردگی . هر وقت هم که می خوای دندون رو جیگر بذارن  مثل گلوله در می رن. حالا هم که می خوام یه تکونی به خودشون بدن تا من شر این دختره کنه رو از سرم وا کنم،موس موس می کنن. شاید بهتر بود اصلا نمی اومدم. اما نه، باید هر تور شده این اجوزه میترا صفت رو، که خودشو برام تیکه پاره می کرد می دیدم و بعدشم یه اشکالی ازش می گرفتم. چه می دونم ،می گفتم دماغت گنده اس، می گفتم دستات درازه،خلاصه یه کاریش می کردم. من که دروغای گنده تر از اینشو گفته بودم. ولی مثل اینکه این ثانیه ها می خوان یه چیزی رو توی دادگاه مسخره شون محکوم کنن."

تلوزیون بزرگ بالای سالن با صدای نا مفهومش داشت وز وز می کرد. چشم هایش را به تلوزیون تسلیم کرد. پسر سر به زیر، به ماهی های توی حوض نگاهی کرد. دختر روی لبه حوض نشسته بود. پسر خم شد و دست راستش را به درون آب حوض برد. دایره هایی بی انتها صورت دختر را شستند و خاطره نگاه اش را با خود به اعماق آبها بردند.دختر منتظر بود تا چیزی بشنود. پسر مانند لال ها روی حوض خم شده بود و مثل تندیس های قیصران رومی، با همان ژست جاه طلبانه و احمقانه اش، دستش را در آب حوض فرو کرده و قصد خفه کردن ماهی ها را داشت. آهنگ ملایم و خفه کننده ای ،سکون آنها را تایید می کرد.

با عصبانیت گفت:خب بنال ، بی پدر!

پسر رو به دختر کرد و لبخندی بی سرو ته بر لب گذاشت. دختر هم که همه چیز را پیشگویی می کرد ، با لبخندانه ای مزخرف جوابش را داد.

با نفرت گفت: کره خرای احمق! این دیگه چه جور خواستگاری کردنه؟! اگه راست می گین وقت توی رختخواب تمرگیدین  اینجوری مثل مجسمه بهم زل بزنید.

به یاد دوست دخترش افتاد. خودش را کنار حوض دید و یک دختر که خود را در ملحفه ای مخفی کرده بود. هیچ تصویری از او در آرشیو ذهنش نداشت . دو چشم خالی و یک خط دماغ روی ملحفه کشید . سپس یک دهن . لب را بیشتر از همه دوست داشت. ترجیح می داد زنی داشته باشد که به جای دماغ و چشم ، لب داشته باشد.

"سلام خانم. حاضری با من ازدواج کنی؟ روزا من تحملت می کنم و شبا هم تو.چی می گی؟"

دهان نقاشی شده جر برداشت و دختری لخت و بدون سر از آن بیرون آمد.

نگاهی به ساعت مچی کرد. هنوز چهل و پنج دایره شصت ثانیه ای باقی بود. توی این چهل و پنج دایره چقدر می شد می شد گیج زد؟ از هندسه متنفر بود.

از توی آغوشم سرید و من هنوز جای گرم بدنش را به دور تن برهنه ام پیچیده بودم. سیگاری خیس را از جیب بارانی بیرون آورد . میان دو انگشت اشاره و میانی گرفت و به لبهایش قلاب کرد. فندک را از جیب شلوارش بیرون آورد و سیگار را بر روی لب آتش کرد. آتشی در مزرعه بی حاصل چهره اش افتاد. سیگار بد می سوخت . مثل مرده ای که جان به ازرائیل نمی داد.

مردی بارانی پوش با عصبانیت به من نزدیک شد. سیگار نیمه خورده اش را روی سر سوراخ سوراخم له کرد.  کوچکی گرم شدم. لگدی به تن استوانه ای و سنگین ام زد . با لبخند گشاد روی پوست شکمم، متنفرانه بدرقه اش کردم.با احساس نفرتی که دکمه شده بود روی پیشانی اش در میان منتظرا ن به راه افتاد. از این سالن به آن سالن.

رو به روی دکه کتابفروشی ایستاد. یکی از کتابها را برداشت و با کفه دستش آنرا وزن کرد. قیمت پشت جلد را با تعجب نگاه کرد . غرلند کنان گفت:

"چه آدمای احمقی پیدا می شن ! پول می دن و یه مشت چرندیات یه آدم خل مشنگ رو می زنن زیر بغل و اسم خودشونو هم می ذارن روشن فکر. یه مشت پول قلمبه از صدقه سری سقط شدن پدر و پدرجدشون بهشون رسیده نمی دونن چه جوری حیف و میلش کنن.چندتو بدبخت هم مث من و بدبختر از من، می شیم توله سگای یه بابای مفنگی که برای یه لقمه نون جلوی هر کس و ناکسی باید دم بتکونیم . و با این تراژدی به خواب بریم که چرا پولدارا پولدارتر و فقیرا فقیرتر می شن.اون وقت این آدمای روشن فکر شکم گنده به نمایندگی از ما شکم گنده تر می کنن و جایزه فلان جشنواره رو می گیرن. تنها چیزی هم که به ما می رسه یه مشت همدلی و دلسوزی طلبکارانه است که یک شب هم شکممون رو سیر نمی کنه. ای توی... بی پدر مادرتون"

دلش می خواست یک نفر به حرفهایش گوش می داد . فقط یک نفر . شاید یک نفر که سراپا سفید پوش بود و قرار بود تا چند دقیقه دیگر متولد شود.کتاب را سر جایش پرت کرد.

نسشت . بلند شد . آمد ، رفت، آمد ، بلند شد ،نشست...هر چه به لحظه دیدار نزدیکتر می شد احساس می کرد به زمان بیشری نیاز دارد.آمادگی رویارویی با دختری که آنهمه دروغ تحویلش داده بود را نداشت. اگر او را می دید بی برو بر گشت از عذاب وجدان دماغش آنقدر دراز می شد که دیگر هیچوت نمی توانست لبهای او را ببوسد .

باید تا دیر نشده بود فرار می کرد. پاهایش با کف سالن یکی شده بود . هنوز که روز حساب نشده بود که پاهایش به او خیانت می کردند و علیه او منتظر شهادت بودند. با آن صفحه های بزرگ، زیاد نمی توانست دور شود. انگشتان توی جیبش را امتحان کرد. نه، آنها هنوز مثل شوالیه هایی وفادار آنجا آماده  خدمت بودند.دست چپش را از توی جیبش بیرون آورد و با ساعت مچی چشم در چشم شد.  ساعت به ناگاه حلقه ای شد که مدام تنگتر و تنگتر می شد . صدای تیک وتاک خفه کننده ای خرخره رگهایش را می جوید. دستش کبود شد. خون زیر ناخن هایش خشکید . پوست دستش ترک برداشت. و گوشت قرمز از روی استخوانهایش کم حجم و کم حجم ترشد. انگشت کوچک و انگشت انگشتری، با تیک و تاکی شکافتند و افتادند کف سالن.سه انگشت دیگر شروع به چرخیدن کردنن. تیک تاک . تیک تاک.

مسافری بی احتیاط پا گذاشت روی انگشتان کف سالن و به او تنه زد ."ببخشید آقا"

پاهایش از جا کنده شد. با عجله دستش را به درون بارانی برد . به طرف دستشویی مردانه دوید. رو به رو آینه خود را وارسی کرد. صورتش سر جایش بود . جرات نداشت دست چپش را از زیر بارانی بیرون بیاورد. احساس گناه کرد همانند زنی که فرزندی نامشروع را در شکم برآمده اش پنهان می کند. با دست راستش آب سردی به صورت رنگ پریده اش زد. سیلی بر مزرعه سوخته چهره اش افتاد. تمام بدنش لرزید. دستش را تا آرنج توی جیبش تا زد .و هراسان خود را به حیاط بزرگ ترمینال رساند.           

اتوبوسی کنار سکوی 0 - 0 از نفس افتاد. و مسافران همانند تخم های ماهی که از کیسه مادر به درون آب می ریزند، به درون هوای چاییده ترمینال سرازیر شدند. نمی شد باور کرد اینها همان انسانهای کسل و بی حال چند لحظه قبل هستند که به کنده های بریده درخت می مانستند که سالها به روی هم انبار شده اند.

قلبش ناجور می زد. احساس دانشجویی را داشت که تازه وقت امتحان فهمیده بود که کتابش را اشتباهی خوانده است. یا مانند بازیگری که پیش از فیلم برداری از او خواسته باشند یک دیالوگ هزار صفحه ای را از بر کند. باید تمرین می کرد که چگونه به او بگوید که دوستش دارد . او تنها کسی بود که می توانست در کنارش برای همیشه با یک دست و یک ساعت خوشبخت باشد .

قرار بود چندتا آدم از آن جعبه مستطیلی قی شوند؟ نکند مسافرها از در جلو پیاده شده و دوباره از در عقب بر می گشتند و یک چرخه بی سر وته درست می کردند؟! برف ها از شدت حرارت متصاعد شده از بدنش آب می شدند و مثل باران بر او فرو می ریختند.

دختری سفید پوش از پله های اتوبوس پیاده شد . شاخه رز قرمزی در دست چپش بود. . چترش را باز کرد و به دور و اطرافش چشم پاشی کرد.

ایستاد تا مطمئن شود که خودش است . صدای او را به روی چهره اش نصب کرد.بله خود خودش بود. پشت سر دختر پسر جوانی پیاده شد و با لحنی مودبانه گفت:" شما منتظر کسی هستید؟"

دختر نگاهی به دست چپ جوان که در جیب پالتو پوستش بود کرد و لبخندانه ای تحویلش داد.

لرزه ای در مزرعه سوخته و سیل زده چهره اش افتاد و با تیک و تاکی دو نیمه شد. و او در چشم های تا به تایش دختر سفیدانه ای دید که خود را در ملحفه های برف ناپدید کرد.

 

     

 

 


نشست ادبی ا ین هفته

سلام ببخشید که دیر به دیر گزارش نشست را مینویسم!

روز پنج شنبه تاریخ:20/10/86

نشست ادبی با حضور:

خانمها:نجیمه فاضلی، سمیه قادر پور،شبنم خادم،فائزه خادم،سمانه ایزدی،فرزانه ابراهیمی

آقایان:دلاور ایزدی،کمال الدین قلی پور،نظام الدین مقدسی

برگزار شد

شعرهایی در این نشست خوانده شد از:آقای دلاور ایزدی و کمال الدین قلی پوروخانم شبنم خادم سمیه قادر پور و فرزانه ابراهیمی

که چند شعر را در زیر می اورم بچه های نشست نظرات خودشان را دادند شما هم نظر بدهید

..................................................................................................................................................................................

شعری از خانم شبنم خادم

 

وحشت همانند عنکبوتی بر دیوار ذهنم تار می بندد

جغدهای پیر مدام در گوشم نغمه ی خموشی سر می دهند

این چیست که با تلنگری کوچک ذهن مرا به تاریکی بر می گرداند

تمام رخ من،نیم رخ می شود ودیگر رو شنایی را نمی بینم

آه مجروح و مضرور از اینگونه بودن

،گونه ای که نه شادی تحملت خواهد کرد نه زندگی

........................................................

شعری از خانم قادر پور

 

من آن اتاقی هستم که پنجره اش

هیچگاه دست کودکی را نفشرده

واز تعفن درونم

هیچ موشی

برای تشریح اجساد پوسیده ام نمی اید

اتاقی ایستاده در انتظار

اتاقی نشسته در گرد و غبار فراموش شده خاطرات زمین

هرگز ،باد رسوا

کسالت پرده های آویخته از چشمانم را

مغشوش هوسهای بی اصالتش نمی کند

من جنین نارس دستهای مسلول بنایی هستم

در شبی آمیخته با هجوم عشقی ناروا

تنها خاطره منجمد آجرهایم

عبور گامهای بی تفاوت نگاه تو

وشکافی در دیوارهایم

من یک اتاق تنها هستم

من تنها یک دشکاف هستم!

....................................................................

شعری از آقای کمال الدین قلی پور

 

آنگاه که مرگ بر سینه ام بوسه می زد

من تنهاترین بدبختی بودم که بدبختها به حالم غبطه می خوردند

اما انگار مرگ هم توان نفوذ به سینه چرکینم را نداشت

انگار خونی نداشتم که عزرائیل بمکد

روحی نداشتم که از تنم بیرون بکشد

انگار هیجده سال بود مرده ، زنده بودم

اما حالا هیجده سال بعد از مردنم

عینکی های لباس سفید می گویند:

ده سال دیگر مرده زنده خواهد بود

اما من از همین حالا از ده سال پیش تر

اندام ضعیفم را زیر تیغ جراحی می بینم

وگوش هایم  صدای بوقی بدون انقطاع می شنوند

................................................................

آقای ایزدی هم ترا نه ای سروده بودند که حتما بعد خواهم نوشت و شعر خودم هم که قابل نوشتن نبود!

جلسه ساعت 18 به پایان رسد

همگی موفق باشید!

 

 


شعری از خودم

(پروین)

بالا میروم از آسمان

وخوشه هایی می چینم از آن

                                  پروین

پروین

دلم برای خوشه های گیسوانت  

که طناب دار مرا بافته اند

                             تنگ

و تو که خیال میکنی

آسمان نگاهت به من

 

نه به همه جز من تعلق دارد!

 

بالا میروم

بالاتر از آسمان نگاهت

مصلوبم میکند

تا آسمان

از آبی چشمانت بیا موزد

پروین ترین خوشه ی آسمان

زمینی گیسوان طلایی توست

هر چند با آن

طناب دار مرا بافته ای!

 


داستانی کوتاه از مهر زاد مقدس

روز پنج شنبه در تاریخ 13/12/86 نشست ادبی داشتیم  و آقای مهرزاد مقدس در مورد داستان کوتاه صحبت کردند قرار شد که متن صحبتهایشان را بفرستند که بگذاریم روی وب که این کار را نکردند پس داستانی که برایمان فرستادند را می گذاریم !

.........................................................................................................................................

مزه

مرد پیر از کوه پایین آمد . و به سمت باجه تلفن رفت . گوشی را برداشت و شماره ای گرفت . زنی از پشت گوشی گفت شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد . مرد پیر گوشی را گذاشت . مردد تلفن را مجدد برداشت . شماره ای متفاوت گرفت . باز همان زن باز همان حرف . مرد کله اش را به کابین کوبید . یک بار ، دو بار ، سه بار . بعد دست برداشت . رفت به سمت جاده . سنگ بزرگی برداشت و انداختش وسط راه . و رفت کناری کمین کرد . یک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت . و چون ماشینی از جاده عبور نکرد رفت و سنگ را برداشت و در جای همیشگی اش قرار داد. نگاهی به اطراف کرد . روباه پدر سوخته نبود . بعد از آخرین سنگی که به سرش کوبیده بود روباه دیگر تکانی نداشت که بخورد . پس برای این قسمت تفی حواله سنگی کرد که مثلا جای روباه بود . کار دیگری آیا مانده است ؟ این را بلند از خودش پرسید . از جیبش کاغذ را در آورد و مدادی از پس گوشش برخواست . و برای سی و شش هزار و پانصدمین بار لیست را چک کرد . تلفن را زدیم با خودش گفت مرد . سنگ را هم میان جاده گذاشتیم و روباه هم که دیگر نیست . ها نزدیک بود یادم برود باید بروم روی درخت انجیر و از هر چی لانه گنجشک هست را با کناری اش عوض کنم . ولی این فصل سال که دیگر گنجشکی نیست اینجا ؟ امشب باید جایگزینی برای این مرحله پیدا کنم اگر نه تفریحمان به هم می خورد . البته نیک می دانست که مثل تمام سی و شش هزار و پانصد بار قبل امشب این کار را نخواهد کرد . باز لیستش را بیرون آورد و چک کرد ها گنج . دیگر نمی شود به این فکر اعتماد کرد خوب است این چک لیست را نوشتم نه ؟ و دوید به سمتی که سنگ نشانه گنج آنجا بود . زیر سنگ را کاوید گنج پیدایش شد وسوسه شد که گنج را با خودش ببرد اما خوب که فکر کرد پس فردا چی ؟  گنج فردا از کجا بیاید ؟ پس گنج را سر جایش نهاد و خاک را رویش ریخت . بلند شد و ساعتش را نگاه کرد . رکوردش سه ثانیه بهتر از دیروز بود .  حالا دیگر تفریحش تکمیل تکمیل شده بود . به سمت کوه رفت . و همینطور که بالا می رفت فکر کرد بهتر نبود باجه تلفن و جاده همان بالای کوه بودند ؟ بعد اما اضافه کرد نه آنجور دیگر مزه نداشت که .

مهرزاد سر از روی کاغذ برداشت و با خود فکر کرد آیا نگاه را می شود با این قانع کرد که جزییات آنچنان هم مهم نیست ؟ بعد یادش آمد که بعله پگاه درست است نه نگاه . و زیر لب گفت دیگر به این حافظه نمی شود اعتماد کرد


نست ادبی این هفته

 

نشست ادبی


موضوع: خوانش شعر توسط حاظران و بحث در مورد ساختار شعری انان

تاریخ برگزار نشست:6/10/86

اعضاء شرکت کننده:


آقایان:نظام الدین مقدسی،دلاور ایزدی،سعید ایزدی


خانمها:فرزانه ابراهیمی،سمیه قادر پور،نجیمه فاضلی،سمانه ایزدی،فرزانه جمالی


ساعت شروع:4

جلسه با خواندن شعر توسط خانمها قادر پور و فرزانه ابراهیمی و آقای دلاور ایزدی شروع شد !


بعد یکی یکی اعضا در مورد حس آمیزی ،استعاره ،تشبیه ،تصویر در شعرها نظرهای خود را دادند

سوالی که از اعضاء پرسیده شد:

به نظر شما شعر چیست؟وچرا شعر میگویید؟

جواب اعضاء:

دلاور ایزدی:به نظر من شعر تخلیه ذهنی است !شعر میگویم که تخلیه شوم؟!

سمیه قادر پور:نوشته ادبی که میتواند سبک خاصی داشته باشد !بیان احساسات شاعر!

شعر میگویم چون دلم میخواهد!

فرزانه ابراهیمی:شعر یعنی انفجار احساسات شاعر!شعر میگویم که زخمهام تازه بمانند که دوباره شعر بگویم! یک شاعر باید تمام لحظاتش شاعرانه باشد !

صحبتهای دیگر اعضاء:

دلاور ایزدی :شاعران تنها انسانهایی هستند که با یک کاسه ماست دریاها را به دوغ تبدیل میکنند(مرحوم حسین پناهی)

نظام الدین مقدسی:کلی گویی در شعر جدید جایی ندارد! شاعر باید اگزیستین باشد!

فرزانه جمالی:شعر امتداد خیال است(جبران خلیل جبران)

آقای مقدسی در مورد شعر آقای دلاور ایزدی که به صورت ترانه سروده شده بود:

در ترانه باید از ساده ترین کلمه ها استفاده شود باید آهنگین باشد معنی داشته باشد!

فرزانه ابراهیمی: با کارهایی که از آقای ایزدی سراغ داریم بهتر است به کارهای جدی بپر دازند و سرودن ترانه را همین طور که خودشان گفتند بگذارند برای تخلیه شدن!

در مورد شعر خانم قادر پور :

آقای مقدسی :شعر کاملی است فقط در آخر خواننده به دلیل اول شعر که ناامدی است انتظار ندارد با کلمه کلی مثل خدا همه چیز تمام شود در شعر امروز کلی گویی جایی ندارد!

فرزانه ابراهیمی: قسمت دوم کار قسمت اول را به تنهایی انجام میدهد شاعر بهتر است از زیاده گویی بپرهیزد!

در مورد شعر خانم ابراهیمی:

خانم قادر پور: ارتباط برقرار کردن با شعر شان در وحله اول سخت است

خانم فاضلی: شعر خانم ابراهیمی را ساده نمی دانم فکر میکنم باید چند بار بخوانیم تابفهمیم!

آقای مقدسی  این شعر خانم ابراهیمی بازی باکلمات است !

فرزانه ابراهیمی: به گمانم هیچ پیشرفتی نداشته ام دارم درجا میزنم واین خیلی بد است

در این شعر میخواستم علاوه بر بازی با کلمات تصویر و استعاره را هم کار کنم که موفق نشده ام!

 

همگی موفق باشید!

 

ساعت اتمام نشست:18


 


یک نامه از فروغ

این نامه ای از فروغ فرخزاد به پدرش است . با این نامه با روحیات این بزرگترین شاعر زن ایران آشنا می شویم .

پاپا جانم.‌‌ خیلی وقت است که برای شما نامه ننوشته‌ام. یعنی نوشته‌ام و نفرستاده‌ام. الان روی میز دو تا پاکت هست که روی هر دو آدرس شما را نوشته‌ام، اما همیشه فکر کرده‌ام که باید نامه‌ها را عوض کنم و همین?طور روی میزم مانده. نمی?دانم برای شما چه می?توانم بنویسم. حالم خوب است. مثل همیشه آدم هرقدر درویش?تر بشود در زندگی راحت‌تر است. حالا من خودم را عادت داده‌ام که از زندگی توقع زیادی نداشته باشم. همیشه می‌گویم همین?طور که هست بازخوب است. خیلی‌ها هستند که به قدر من هم خوش?بخت نیستند و به ‌این ترتیب کمتر فکر می‌کنم و بیش‌تر زندگی می‌کنم. حال امیر هم بد نیست، ما اغلب روزها همدیگر را می‌بینم و مثل همیشه صحبت ما در اطراف تهران، بچه‌ها، مامان و پاپا دور می‌زند و این تنها موضوعی است که ما می?توانیم روزهای بی‌شماری راجع به‌ آن صحبت کنیم و هیچ?وقت خسته نشویم. ما وقتی با هم هستیم هر دو می‌فهمیم که چه‌قدر این مامان وبابا واین بچه‌ها را دوست داریم و چه‌قدر دلمان می?خواهد که آن?ها همیشه در زندگی ما وجود داشته باشند و محبت آن‌ها را حس کنیم. من خیال داشتم اول تابستان به ایران برگردم. اما امیر موافق نیست و عقیده دارد که من همین‌جا پیش او بمانم و با او به ایران برگردم. هنوز فکرهایم را نکرده‌‌ام. دلم برای کامی تنگ شده، اما از طرف دیگر فکر می‌کنم که هنوز روحیه‌ام خوب نیست. هنوز قوی و عادی نیستم اگر به آن جا برگردم باز آن زندگی جهنمی شروع می‌شود و من می‌ترسم که نتوانم بعضی چیزها را تحمل کنم. از وضع کار و تحصیل من سؤال کرده‌ بودید. شما می?دانید که من در زندگی هدفم چیست. شاید کمی احمقانه باشد، اما من فقط در این?جا است که احساس رضایت و خوش‌بختی می‌کنم. من می‌خواهم شاعر بزرگی بشوم وشعر را دوست دارم. هیچ‌‌وقت غیر از این کاری نداشته‌ام، یعنی از وقتی خودم را شناختم حس کردم که شعر را دوست دارم. من هر کاری می کنم برای وسعت دادن دامن? فهم و شعور خودم می کنم. من هرگز برای گرفتن دیپلم یا لیسانس درس نمی‌خوانم، بلکه منظورم این ‌است که با وسعت دادن دامن? معلوماتم بتوانم کار مورد علاق? خودم را که شعر است دنبال کنم و موفق بشوم. من در ظرف هفت ماه که در ایتالیا بودم زبان ایتالیایی را خوب یاد گرفتم. من دوتا کتاب شعر از زبان ایتالیایی ترجمه کردم وحالا هم به کمک امیر مشغول ترجم? یک کتاب آلمانی هستم. یکی هم ترجمه کردم و برای چاپ به تهران فرستاده‌ام که البته برایم درآمدی هم دارد. من در ظرف این ده ماهی که در اروپا بوده‌ام یک کتاب شعر هم نوشته‌ام که خیال دارم چاپ کنم. شعر خدای من است، یعنی من تا این حد شعر را دوست دارم. شب وروز من با این فکر می گذرد که شعر تازه‌ای، شعر زیبایی بگویم که هیچ?کس تا به حال نگفته باشد. آن روز که با خودم تنها نباشم و به شعر فکر نکنم برایم جزة روزهای بی معنی و باطل شمرده می شود. شاید شعر نتواند ظاهراً مرا خوشبخت کند اما من خوشبختی را برای خودم به طرز دیگری معنی می‌کنم. خوش‌بختی برای من. . . لباس خوب، زندگی خوب یا غذای خوب نیست، من وقتی خوشبخت هستم که روحم راضی است و شعر روح مرا راضی می‌کند، در حالی که اگر هم? این چیزهای زیبایی را که مردم دیگر به خاطرش حرص می‌زنند به من بدهند وقدرت شعر گفتن را از من بگیرند من خودم را خواهم کشت. شما از من یکی بگذرید، شما بگذارید من از نظردیگران بد‌بخت و سرگردان باشم اما من هرگز از زندگی گله نخواهم کرد. به خدا و به مرگ بچه‌ام من شما را زیاد دوست دارم. فکر کردن به شما چشم‌های مرا ‌پر از اشک می‌کند. من گاهی اوقات فکر می‌کردم و فکر کرده‌ام که چرا خدا مرا این?طور آفرید و این شیطان را به اسم شعر در وجود من زنده کرد تا من نتوانم رضایت و محبت شما را جلب کنم، اما تقصیر من نیست. من قدرت قبول وتحمل یک زندگی عادی نظیرزندگی میلیون‌ها مردم دیگر را در خود نمی‌بینم. من خیال ازدواج ندارم. من دلم می‌خواهد در زندگیم فرقی کنم و در اجتماعم زن برجسته‌ای باشم و گمان نمی‌کنم شما حرف‌های مرا نتوانید قبول کنید. برای من نامه بنویسید چون من نامه‌های شما را دوست دارم. من دلم می‌خواهد برای شما یک چیز خوب بخرم و بفرستم اما نمی‌دانم شما چه چیزی دوست دارید. من یک کمی پول دارم که می‌خواهم با آن برای اولین مرتبه یک هدی? کوچولویی به بابای خوبم بدهم، اما شما باید برای من بنویسید که چه چیز دوست دارید. شما رامی بوسم.


 


نشست اد بی

نشست ادبی

موضوع: خوانش داستان  توسط  دوستان و بحث در مورد  داستانهای انان

 

تاریخ برگزاری :29/9/ 86

 

اعضاء شرکت کننده:

آقایان:نظام الدین مقدسی،مهرزاد مقدس،کمال الدین قلی پور،دلاور ایزدی

خانمها:فرزانه ابراهیمی،فائزه خادم،سمانه ایزدی (دنیا)،فرزانه جمالی،فریبا شهریاری

ساعت شروع:4

 

جلسه با خواندن داستان توسط خانم ایزدی واقایان مقدسی ،مقدس وهمچنین داستان ماهی قرمز باروسری مشکی اقای محمد قادرپور شروع شد:

تنوع اثر آقای مقدسی،ماهی قرمز با روسری مشکی اثر آقای قادر پور،عصر جدید اثر آقای مقدس،چهار راه اثر سمانه ایزدی

 

بعد یکی یکی اعضا در مورد داستانها نظرهای خود را دادند

صحبتهای اعضاء:

در داستان اقای قادر پور بهتر بود که اسم داستان حذف شود(خانم شهریاری)،

داستان آقای قادر پور تمام خصوصیات یک داستان منی مال را دارا می باشد(سمانه ایزدی)

آیا منظور آقای قادرپور به جهت ساز مخالف یعنی رفتن یه جشنی که در آنجا برگذار بود و فراموشی غمها؟(مهرزاد مقدس )

اسم داستان آقای قادر پور  داستان را لو میدهد(آقای مقدسی)

نویسنده خدای اثر خویش است!(فریبا شهریاری)

داستان آقای قادر پور یک داستان بلند ویک تراژدی عاشقانه بود که در یک داستان منی مال به خوبی جاگرفته بود(فرزا نه ابراهیمی)

داستان خانم ایزدی یک خلاصه نویسی و خود سانسوری بود(آقای مقدسی)

بحث درمورد فلسفه هیچ انگاری نیچه(آقای مقدسی)

فروید:شعر از پس زمینه آدم می اید (فریبا شهریاری)

شعر جزء لاینفک فلسفه است(کمال الدین قلی پور)

 

ساعت اتمام نشست:18