داستانی ازسمیه قادرپور. 26/10/86
"به نام خدا" "ساعت ها و ترمینال"
از میان صداهای همیشگی با عجله به طرف صف همیشه ایستاده ما آمد . تا حالا ندیده بودم اش . بارانی بلندی پوشیده بود. دانه های برف ریز ریز در یقه بارانی اش خودکشی می کردند و در مراسم سوگواری آنها تمام لباسها گریه می کردند. زیر چتر آهنی من پناه گرفت . دستهایش را بهم مالید و به دهانش نزدیک کرد . نفس گرمی کشید. سرش را به چپ و راست چرخاند. درست مثل گربه ی خیسی که شبهای بارانی خودش را به من می مالید . ازسردی برف چندش ام شد . دستکش دست راستش را با دندانهایش بیرون کشید. گوشی تلفن ام را برداشت. و من با صدای بوقی ممتد به او سلام دادم . آرام دکمه های شماره گیرم را فشرد مثل آدم آهنی داستان " جادوگر شهر از " ، نیاز به روغن کاری داشت.صدای تیک و تاک ساعتش مثل سگی وحشی پارس می کرد . بخار های آب همانند ارواح مردگان از دهن اش به سوی آسمان می رفتند. معلوم نبود چند قرن توی اجساد متعفن شان حبس بوده اند. بویش داشت من را خفه می کرد. نبض قلبم شروع به زدن کرد.
"معلومه کجایی؟ دو ساعته اینجا توی سرما دارم سقط می شم . هرچه اون موبایل لعنتی تو رو می گیرم یا مشغول می زنه یا هم در دسترس نمی باشی"
" اول سلام . بعد هم اتوبوس توی برف گیر کرده . دارن جاده رو پارو می کنن. کجایی عزیز؟"
"می خواستی کجا باشم ! سر قبرم. که اونم تو و بقیه دخترا توش دارین می... "
" مگه قرار نشد دیگه از این حرفا نزنی!"
"ببخشید شازده خانوم که نمی تونم وقت عصبانیت شاعرانه برات بلغور کنم. حالا کی اون صاب مرده راه می افته؟"
" چیزی دیگه نمونده تا یک ساعت دیگه می رسیم . تا اون موقع یه جوری خودتو سر گرم کن."
" چشم . تا اون موقع هم من نمایشنامه زیبای خفته رو بازی می کنم. یا ... اصلا می خوای برای مسافرا تکنو برم ؟ چطوره؟"
" زیاد سخت نگیر. خیلی زود می آم و ما همدیگه رو می بینیم . من که از همین حالا دارم لحظه شماری می کنم."
" می بینمت . دیگه دیر نکن."
با گوشی شترق زد توی گوشم. لنگه دیگر دستکش را هم بیرون آورد و هر دو را مچاله کرد توی جیب اش .موش دستهایش از ترس گربه ای نامرئی به سوراخ جیبهایش پناه برد. شروع به دویدن کرد.
از میان صداهای همیشگی با عجله به طرف صف همیشه نشسته ما آمد. سالن شلوغ تر از همیشه بود. افکار ها و صدا ها با هم کشتی می گرفتند و سکوت بی ثمر صوت پایان را می زد. بلندگو ها نام شهرها و ساعت حرکت اتوبوس ها را جار می زدند. و مردم مثل گله های بی چوپان به این طرف و آن طرف می رفتند. هر از چند بار سگ راننده می آمد و چندتا از آنها را به چراگاهاشان می برد.
خودش را توی آغوش منتظر من غرق کرد. گلوله های بازیگوش برف خود را از سرسره موهای بی جانش می سراندند و آرام روی دستهای من از شور و شوق آب می شدند. سپس یواشکی از میان شیارهای کمر و شکمم به بطن سرامیک سرک می کشیدند.
به ساعت مچی اش نگاهی کرد و با خود گفت:
" هیچوقت نتونستم این لجبای دقیقه ها رو درک کنم یا اینکه منطق درستی براشون پیدا کنم . درست وقتی می خوای یه تکونی به خودشون بدن لامذهبا خودشونو می زنن به موش مردگی . هر وقت هم که می خوای دندون رو جیگر بذارن مثل گلوله در می رن. حالا هم که می خوام یه تکونی به خودشون بدن تا من شر این دختره کنه رو از سرم وا کنم،موس موس می کنن. شاید بهتر بود اصلا نمی اومدم. اما نه، باید هر تور شده این اجوزه میترا صفت رو، که خودشو برام تیکه پاره می کرد می دیدم و بعدشم یه اشکالی ازش می گرفتم. چه می دونم ،می گفتم دماغت گنده اس، می گفتم دستات درازه،خلاصه یه کاریش می کردم. من که دروغای گنده تر از اینشو گفته بودم. ولی مثل اینکه این ثانیه ها می خوان یه چیزی رو توی دادگاه مسخره شون محکوم کنن."
تلوزیون بزرگ بالای سالن با صدای نا مفهومش داشت وز وز می کرد. چشم هایش را به تلوزیون تسلیم کرد. پسر سر به زیر، به ماهی های توی حوض نگاهی کرد. دختر روی لبه حوض نشسته بود. پسر خم شد و دست راستش را به درون آب حوض برد. دایره هایی بی انتها صورت دختر را شستند و خاطره نگاه اش را با خود به اعماق آبها بردند.دختر منتظر بود تا چیزی بشنود. پسر مانند لال ها روی حوض خم شده بود و مثل تندیس های قیصران رومی، با همان ژست جاه طلبانه و احمقانه اش، دستش را در آب حوض فرو کرده و قصد خفه کردن ماهی ها را داشت. آهنگ ملایم و خفه کننده ای ،سکون آنها را تایید می کرد.
با عصبانیت گفت:خب بنال ، بی پدر!
پسر رو به دختر کرد و لبخندی بی سرو ته بر لب گذاشت. دختر هم که همه چیز را پیشگویی می کرد ، با لبخندانه ای مزخرف جوابش را داد.
با نفرت گفت: کره خرای احمق! این دیگه چه جور خواستگاری کردنه؟! اگه راست می گین وقت توی رختخواب تمرگیدین اینجوری مثل مجسمه بهم زل بزنید.
به یاد دوست دخترش افتاد. خودش را کنار حوض دید و یک دختر که خود را در ملحفه ای مخفی کرده بود. هیچ تصویری از او در آرشیو ذهنش نداشت . دو چشم خالی و یک خط دماغ روی ملحفه کشید . سپس یک دهن . لب را بیشتر از همه دوست داشت. ترجیح می داد زنی داشته باشد که به جای دماغ و چشم ، لب داشته باشد.
"سلام خانم. حاضری با من ازدواج کنی؟ روزا من تحملت می کنم و شبا هم تو.چی می گی؟"
دهان نقاشی شده جر برداشت و دختری لخت و بدون سر از آن بیرون آمد.
نگاهی به ساعت مچی کرد. هنوز چهل و پنج دایره شصت ثانیه ای باقی بود. توی این چهل و پنج دایره چقدر می شد می شد گیج زد؟ از هندسه متنفر بود.
از توی آغوشم سرید و من هنوز جای گرم بدنش را به دور تن برهنه ام پیچیده بودم. سیگاری خیس را از جیب بارانی بیرون آورد . میان دو انگشت اشاره و میانی گرفت و به لبهایش قلاب کرد. فندک را از جیب شلوارش بیرون آورد و سیگار را بر روی لب آتش کرد. آتشی در مزرعه بی حاصل چهره اش افتاد. سیگار بد می سوخت . مثل مرده ای که جان به ازرائیل نمی داد.
مردی بارانی پوش با عصبانیت به من نزدیک شد. سیگار نیمه خورده اش را روی سر سوراخ سوراخم له کرد. کوچکی گرم شدم. لگدی به تن استوانه ای و سنگین ام زد . با لبخند گشاد روی پوست شکمم، متنفرانه بدرقه اش کردم.با احساس نفرتی که دکمه شده بود روی پیشانی اش در میان منتظرا ن به راه افتاد. از این سالن به آن سالن.
رو به روی دکه کتابفروشی ایستاد. یکی از کتابها را برداشت و با کفه دستش آنرا وزن کرد. قیمت پشت جلد را با تعجب نگاه کرد . غرلند کنان گفت:
"چه آدمای احمقی پیدا می شن ! پول می دن و یه مشت چرندیات یه آدم خل مشنگ رو می زنن زیر بغل و اسم خودشونو هم می ذارن روشن فکر. یه مشت پول قلمبه از صدقه سری سقط شدن پدر و پدرجدشون بهشون رسیده نمی دونن چه جوری حیف و میلش کنن.چندتو بدبخت هم مث من و بدبختر از من، می شیم توله سگای یه بابای مفنگی که برای یه لقمه نون جلوی هر کس و ناکسی باید دم بتکونیم . و با این تراژدی به خواب بریم که چرا پولدارا پولدارتر و فقیرا فقیرتر می شن.اون وقت این آدمای روشن فکر شکم گنده به نمایندگی از ما شکم گنده تر می کنن و جایزه فلان جشنواره رو می گیرن. تنها چیزی هم که به ما می رسه یه مشت همدلی و دلسوزی طلبکارانه است که یک شب هم شکممون رو سیر نمی کنه. ای توی... بی پدر مادرتون"
دلش می خواست یک نفر به حرفهایش گوش می داد . فقط یک نفر . شاید یک نفر که سراپا سفید پوش بود و قرار بود تا چند دقیقه دیگر متولد شود.کتاب را سر جایش پرت کرد.
نسشت . بلند شد . آمد ، رفت، آمد ، بلند شد ،نشست...هر چه به لحظه دیدار نزدیکتر می شد احساس می کرد به زمان بیشری نیاز دارد.آمادگی رویارویی با دختری که آنهمه دروغ تحویلش داده بود را نداشت. اگر او را می دید بی برو بر گشت از عذاب وجدان دماغش آنقدر دراز می شد که دیگر هیچوت نمی توانست لبهای او را ببوسد .
باید تا دیر نشده بود فرار می کرد. پاهایش با کف سالن یکی شده بود . هنوز که روز حساب نشده بود که پاهایش به او خیانت می کردند و علیه او منتظر شهادت بودند. با آن صفحه های بزرگ، زیاد نمی توانست دور شود. انگشتان توی جیبش را امتحان کرد. نه، آنها هنوز مثل شوالیه هایی وفادار آنجا آماده خدمت بودند.دست چپش را از توی جیبش بیرون آورد و با ساعت مچی چشم در چشم شد. ساعت به ناگاه حلقه ای شد که مدام تنگتر و تنگتر می شد . صدای تیک وتاک خفه کننده ای خرخره رگهایش را می جوید. دستش کبود شد. خون زیر ناخن هایش خشکید . پوست دستش ترک برداشت. و گوشت قرمز از روی استخوانهایش کم حجم و کم حجم ترشد. انگشت کوچک و انگشت انگشتری، با تیک و تاکی شکافتند و افتادند کف سالن.سه انگشت دیگر شروع به چرخیدن کردنن. تیک تاک . تیک تاک.
مسافری بی احتیاط پا گذاشت روی انگشتان کف سالن و به او تنه زد ."ببخشید آقا"
پاهایش از جا کنده شد. با عجله دستش را به درون بارانی برد . به طرف دستشویی مردانه دوید. رو به رو آینه خود را وارسی کرد. صورتش سر جایش بود . جرات نداشت دست چپش را از زیر بارانی بیرون بیاورد. احساس گناه کرد همانند زنی که فرزندی نامشروع را در شکم برآمده اش پنهان می کند. با دست راستش آب سردی به صورت رنگ پریده اش زد. سیلی بر مزرعه سوخته چهره اش افتاد. تمام بدنش لرزید. دستش را تا آرنج توی جیبش تا زد .و هراسان خود را به حیاط بزرگ ترمینال رساند.
اتوبوسی کنار سکوی 0 - 0 از نفس افتاد. و مسافران همانند تخم های ماهی که از کیسه مادر به درون آب می ریزند، به درون هوای چاییده ترمینال سرازیر شدند. نمی شد باور کرد اینها همان انسانهای کسل و بی حال چند لحظه قبل هستند که به کنده های بریده درخت می مانستند که سالها به روی هم انبار شده اند.
قلبش ناجور می زد. احساس دانشجویی را داشت که تازه وقت امتحان فهمیده بود که کتابش را اشتباهی خوانده است. یا مانند بازیگری که پیش از فیلم برداری از او خواسته باشند یک دیالوگ هزار صفحه ای را از بر کند. باید تمرین می کرد که چگونه به او بگوید که دوستش دارد . او تنها کسی بود که می توانست در کنارش برای همیشه با یک دست و یک ساعت خوشبخت باشد .
قرار بود چندتا آدم از آن جعبه مستطیلی قی شوند؟ نکند مسافرها از در جلو پیاده شده و دوباره از در عقب بر می گشتند و یک چرخه بی سر وته درست می کردند؟! برف ها از شدت حرارت متصاعد شده از بدنش آب می شدند و مثل باران بر او فرو می ریختند.
دختری سفید پوش از پله های اتوبوس پیاده شد . شاخه رز قرمزی در دست چپش بود. . چترش را باز کرد و به دور و اطرافش چشم پاشی کرد.
ایستاد تا مطمئن شود که خودش است . صدای او را به روی چهره اش نصب کرد.بله خود خودش بود. پشت سر دختر پسر جوانی پیاده شد و با لحنی مودبانه گفت:" شما منتظر کسی هستید؟"
دختر نگاهی به دست چپ جوان که در جیب پالتو پوستش بود کرد و لبخندانه ای تحویلش داد.
لرزه ای در مزرعه سوخته و سیل زده چهره اش افتاد و با تیک و تاکی دو نیمه شد. و او در چشم های تا به تایش دختر سفیدانه ای دید که خود را در ملحفه های برف ناپدید کرد.