سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسه درخیال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستانی کوتاه از مهر زاد مقدس

روز پنج شنبه در تاریخ 13/12/86 نشست ادبی داشتیم  و آقای مهرزاد مقدس در مورد داستان کوتاه صحبت کردند قرار شد که متن صحبتهایشان را بفرستند که بگذاریم روی وب که این کار را نکردند پس داستانی که برایمان فرستادند را می گذاریم !

.........................................................................................................................................

مزه

مرد پیر از کوه پایین آمد . و به سمت باجه تلفن رفت . گوشی را برداشت و شماره ای گرفت . زنی از پشت گوشی گفت شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد . مرد پیر گوشی را گذاشت . مردد تلفن را مجدد برداشت . شماره ای متفاوت گرفت . باز همان زن باز همان حرف . مرد کله اش را به کابین کوبید . یک بار ، دو بار ، سه بار . بعد دست برداشت . رفت به سمت جاده . سنگ بزرگی برداشت و انداختش وسط راه . و رفت کناری کمین کرد . یک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت . و چون ماشینی از جاده عبور نکرد رفت و سنگ را برداشت و در جای همیشگی اش قرار داد. نگاهی به اطراف کرد . روباه پدر سوخته نبود . بعد از آخرین سنگی که به سرش کوبیده بود روباه دیگر تکانی نداشت که بخورد . پس برای این قسمت تفی حواله سنگی کرد که مثلا جای روباه بود . کار دیگری آیا مانده است ؟ این را بلند از خودش پرسید . از جیبش کاغذ را در آورد و مدادی از پس گوشش برخواست . و برای سی و شش هزار و پانصدمین بار لیست را چک کرد . تلفن را زدیم با خودش گفت مرد . سنگ را هم میان جاده گذاشتیم و روباه هم که دیگر نیست . ها نزدیک بود یادم برود باید بروم روی درخت انجیر و از هر چی لانه گنجشک هست را با کناری اش عوض کنم . ولی این فصل سال که دیگر گنجشکی نیست اینجا ؟ امشب باید جایگزینی برای این مرحله پیدا کنم اگر نه تفریحمان به هم می خورد . البته نیک می دانست که مثل تمام سی و شش هزار و پانصد بار قبل امشب این کار را نخواهد کرد . باز لیستش را بیرون آورد و چک کرد ها گنج . دیگر نمی شود به این فکر اعتماد کرد خوب است این چک لیست را نوشتم نه ؟ و دوید به سمتی که سنگ نشانه گنج آنجا بود . زیر سنگ را کاوید گنج پیدایش شد وسوسه شد که گنج را با خودش ببرد اما خوب که فکر کرد پس فردا چی ؟  گنج فردا از کجا بیاید ؟ پس گنج را سر جایش نهاد و خاک را رویش ریخت . بلند شد و ساعتش را نگاه کرد . رکوردش سه ثانیه بهتر از دیروز بود .  حالا دیگر تفریحش تکمیل تکمیل شده بود . به سمت کوه رفت . و همینطور که بالا می رفت فکر کرد بهتر نبود باجه تلفن و جاده همان بالای کوه بودند ؟ بعد اما اضافه کرد نه آنجور دیگر مزه نداشت که .

مهرزاد سر از روی کاغذ برداشت و با خود فکر کرد آیا نگاه را می شود با این قانع کرد که جزییات آنچنان هم مهم نیست ؟ بعد یادش آمد که بعله پگاه درست است نه نگاه . و زیر لب گفت دیگر به این حافظه نمی شود اعتماد کرد