شعر
هلو های نرسیده ی لبهام
روی شاخه های لبهات
رسیدند!
وقتی
در تابستان تن تو
گم شده بودم!
هلو های نرسیده ی لبهام
روی شاخه های لبهات
رسیدند!
وقتی
در تابستان تن تو
گم شده بودم!
دوستت دارم
ولولای زنگ زده ی قلبم
قیج قیج می کند
باد لای لولای زنگ زده اش
نام تو را آویخته است!
ترش می کنم
بالا می آورمت!
دوستت دارم
وخیلی چیز های دیگر که یادم نیست!
سرفه های مکررم
از آلودگی هوای شهر نیست!
استخوان شکسته ی مانده در گلو!
چگونه فراموشت کنم!
تولدم را
بین چهار دیواری
شمعهای مرده
جشن میگیرم
و می اندیشم
سال آینده
جنازه ی مریم باکره ای را
به دوش می کشند
که هیچ شباهتی به من ندارد!
تورا
بین شمهای مرده
به یاد خواهم آورد
تا روشن شود
تمامی کیکهایی که
خاموشی را
میهمان تولدم کرده اند
وبا نفسهای تو
فوت میکنم شمها را
تا مسیح در من
به آسمان برسد
شاید دیگر هیچ تولدی
با شمعهای مرده
همخوابه نشود!
خدای گندم زار
ابری شوم
بر سرم سایه دوانیده
وخدایی که لای این گندم زار بود
گم شده
قیل و قال کلاغهای سیاه پوش
نبودنت را جار
و صدام را تکه تکه
در پستوی خانه شان
پنهان می کنند
تو نیستی
زمین نیست
هوانیست
خدا نیست
و گندم زار بدون خدا
خاکستر نشین رویای سبز خویش!
سال نو مبارک
تاریخ نشست:1/1/1387
اعضا ء:آقای نظام الدین مقدسی،آقای مهرزاد مقدس،آقای دلاور ایزدی،خانم فرزانه ابراهیمی،خانم فائزه خادم،خانم فاطمه مصدق،خانم سمیه قادر پور،خانم فریبا شهریاری
شعرهای خوانده شده:
فریباشهریاری:
به سر شب آویخته ام
هواشناس.....
شرق شرق دور خانه تان
کمی مه میبارد
این روزهازنگ میزنم
به هیبت یک آدم آهنی
سیاوش به خودت افتخار کن
فرزند بزرگ شاهنامه ی من
پدرت خیال روزهایی که کمی مه میبارد
آدم آهنی شده ام برایت
چای میریزم
راه میروم برایت
میمیرم برایت
لولای لبهام زنگ زده
مثل همیشه نمی توانم برایت....
دوستت دارم
سیاوش باخودت چتر بردار
هوای شاهنامه این روزها مه میبارد
زنگ میزنم
الو الو
سیاوش.....
........................................................................
سمیه قادر پور:
مرد من،با اینه های شکسته
از لجنهای لجنزار
با طناب فرسوده ی افکارش
به روی صخره های نشسته در تخیل خیس دریا
تور میبافد
برای باله های هوییت احساسم
مردمن،تفنگ تعصب در دست
پاسبانی میکنداز
دایره ی سرخ اختیارات
مردمن،بالا رفته از درخت سیب
سنگ میزند به شیطان وسوسه ی حوا
وکپک زده در غرور مردانگی اش
فرشته می خواهد از غرایز حیوانی من
به تاوان تاولی طویل
ورم کرده در
انتهای هوسی خاکستری
ومن گریخته از تورهای بندگی
با طعمه های اوراق بهادار
کمانی می کشم
طولانی تر از شعاع تصاحب
و فاصله میگیرم از بهشت
بدون سیب
بدون آدم
بدون پرگار
تنها امید
نه کوچه ها
نه کوچ پرنده ها
ونه درختی که سایه اش
خیالم در آن بیاساید
نه حتی
مادری که صبورانه اندوهم را
قورت دهد
من، تو را
وذرات ابدیت نگاهت را
در پس تکرار نامتناهی ایمان کاغذهای سوخته ات
ولبهایی که از بی بوسگی
ترک برداشته اند
شکار خواهم کرد
و پیوندت میزنم به درختی که
شاخه اش تا ته خیال شرجی ام
سایه دوانیده!
حالا با خیالی یگانه
از رودهای آرام زمین
قورتت می دهم
این تنها امیدی است
که الافی مرا
بین این همه واژ ه ی سرخورده
معنی میکند!
فرزانه جمالی:
آسمان آبی و دریا ساکت
وکسی ایستاده در کنار ساحل
که در عمق نگاهش
انگار هزار حرف نهفته دارد درون قایق
قایق روان بر روی موجی آرام
خود ره به سوی ساحل هستی نمایان
او تلخ وشیرینهای خود را درون قایق گذاشته
این قایق سکسته که کوله بار خود را به سوی ساحل
هستی کشانده
و این بار
آرام نخواهد گرفت
قایق به روی موجها
پائین و بالا میرود
از حادثه می گریزد
انگار در پهنای وسعت دریا
قایق به روی آب سرگردان
از دستهای وهوی طوفان
.................................................................................................................................................
کمال الدین قلی پور:
(نبرد)
های آدمهای مانده در ماتریالیسم مفرط
مانده در تفکر تزلزل تدین
کوه های شرق آبستن طلوع اند
و سربازان خورشید
شمشیرهایشان را دائم تیز می کنند
منطق اگر حکم نکند
شمشیر و خون دوستی شان را دوباره ثابت خواهند کرد
...............................................................................................................................................
دلا ور ایزدی:
(خوابهای کودکیم)
پری زاد قصه های دلتنگیم
ثانیه ها و دقیقه ها را
بعد از رفتنت
گم کرده ام!
ستاره ی خاموش آسمان دیدگانم
نیستی
باور کن
بعد از من/من/بعد از تو
نیستم!
رویای خوابهای کودکیم
به اندازه ی بوسه بازیهای قرارهایمان
دوستت دارم!
دلیل بودنم!
دیر آمدی و زود رفتی
آنقدر زود که حول حولکی
گذشته ی خاکستری مان را با خود برد
به تداوم بودنمان در آخرین قرار
رویا هایم را
بار سیمانی از آه وافسوس
به هم می بافد!
..........................................................................................................................................
سمیه قادر پور:
مرده های عمودی
عصرهای پنجشنبه
با شاخه گلهایی خشک
بر سینه گورستان
زنده بودنشان را جشن می گیرند
ومن خسته از قیام گلهای اقاقی
اعتقادات خشکیده تن ام را
به روی مقبره ها می کارم
........................................................................................................................................
در نشست این هفته دو داستان از خانم فائزه خادم و آقای مهرزاد مقدس نیز خوانده شد که به زودی در این وب خواهد آمد!
موفق باشید!
نظر بدهید!
(آسمان سربی )
آسمان سربی خیالم
بی خیال باریدن
وسلولهای خاکستری و مبهم ذهنم
در انزوای خویش مرده اند
کفشهایم جفت نمی شوند/کفشهایم جفت نمی شوند
و پاهایم را یارای گریختن همراهیشان
کجاست
آسمانی که مرا
با ترانه هاش کوک کند
وکوچه های ذهنم را
رقص نور،خیرات
اینجا
روی سنگ فرش هیچ خیابانی
حبابها را مجال رقص
و پرده های چروکیده ی نگاهم را
مجال نگریستن نیست!
اینجا
شروع باران های شبانه ام
یه خاطر دلی که
لنگر گاه خیال تو
وکشتی شکسته ای
که هر چند وقت یک بار
پهلو میگیرد
کنار ساحل سوخته ام
تا سر از انزوای خویش در آورد
آسمان سربی ام!