سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسه درخیال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

برخواهم گشت

حرف نازکی ست ، برخواهم گشت

ودرنیستان چشمانت

                        دیدبانی خواهم داد

 کسی گفت آب

                    من تشنه برگشتم .

آن طرف پشت پرچین بی خیالی

دختری باشلیته ی قرمز

غازهایش را از چرا برمی گرداند .

حرف تازه ای نیست

                           من همیشه برمی گردم

فکرهای روشنت اما

                             از آن من نمی شود.


استوای دیدار

همه راه های جهان

به استوای دیدار تو ختم می شوند!

پاهای برهنه ام نگران نیامدن اند

زمین زیر پایم عرق کرده است

من گم شده در مزرعه ی دور آفتاب

به آینه می اندیشم

همه ی روزها درمن پراکنده اند

همه ی تو در من!

من گم شده در خویشتن خویش

به استوایی ترین منطقه در زمین خواهم رسید!

 

 


شعر

  «خاورمیانه»

شب به لنگری در چشمانم آویزان است

و شهر به لنگری دیگر،در چشمانم

خاور میانه ام

                و از خون زنان و کودکانم

                                                    سیراب!

تو می خواستی

در اهرام ثلاثه ، به خاکم بسپاری

من در میدان لوءلوء

                        برایت آواز می خوانم

معصوم می شوم و به زیارت خونین چشمانت

                                               دخیل می بندم

فرقی نمی کند

           تو می خواهی

                     شب برای همیشه

                             به لنگری در چشمانم

                                               آویزان بماند!

                                                                                                                                                                                                                                                                   


شعر

هزار کلمه در ذهنم

برایت پرسه می زنند

بی هیچ شباهتی!

چای می خورند،سیگار می کشند

سرفه می کنند

و مدام گیج روزهای نیامده

به تفکرم سنگ می زنند!

شب که می شود

بیداری کلمه است

صبح، گنجشکها روی طناب دار

نیامدنت را جیغ می زنند!


شعری از خودم

                                تقدیم به شاعری بزرگ(احمد شاملو)      

(ابراهیم در آتش)                  

درختان پرندگانشان را ازدست دادند

آنچنان که برگهاشان را

 

آفتاب پنجه های طلایی اش را از زمین دریغ میکند

آنچنان که تو دستهایت را، از زندگی ام!

بعد از تو

من شب را با تمام ستارگانش بوسیدم

وبه زمین زیر پا بخشیدم

زیرا خدای من

ستارگانش را از دست داد

وبی اسب به میدان های جنگ سرازیر شد

که درختان را آتش بزند

تاابراهیم را در آتش بسوزانند!         


شعری از خودم

فقط کمی

فقط کمی یادت باشد

تو با عاشقانه های زنی که دوستش داشتی

مرا

با عاشقانه های مردی که دوستش دارم

در جنوبی ترین قسمت نقشه ای بی تصویر

برگرده های تاریکی ریگهای داغ تابستان

                                         ترک کردی

وشب را

 برآسمان چشمهایم گلوله باران کردی

                                       بدون دستمالی برچشم!

شعری از خودم

(آخرین صخره)

 

بانوی هزار ساله ی من خفته است

و من بوی شیر را

         از پستان های ناشکیب روز شنیده ام!

نفس میکشم هفت خط روزگار را

هزار دخمه ی تو در تو

از پس آخرین طلوع

                      در من رسته است!

صبور صبور

پیچش دست های تو

در انبوه سیاه آبشار زندگی

که بر فرق من افتاده است!

قامت راست کن

اینک من ایستاده ام

بر آخرین صخره

تا نظاره کنم

               طلوع تو را!

                             

داستان

                     

 

 سنگریزه ای برای چاه

دستهایم را دور زانوهایم گره زدم و سرم را گذاشتم روی آن ،مدتی مچاله شده در خود فرو رفتم.

فایده ای نداشت پر نشده داشتم سوراخ می شدم!نه حتی با خودم هم پر نمی شدم !سرم را بلند کردم توی آن تاریکی مرگ بار کور مال کورمال دست کشیدم کف اتاق، چشمهایم جایی را نمی دیدید برای همین دستهایم به کمکم آمدند.نمیخواستم نوری را به اتاق دعوت کنم این بود که از زدن کلید خود داری کردم(گرچه اگر می خواستم هم نمی دانستم چگونه می شود نوری را به آن همه تاریکی تزریق کرد)همان طور توی تاریکی اتاق را دور زدم حالت جنینی را داشتم که در زهدان تاریکی اسیر افتاده است و مدام دور خود  وول میخورد.

مزه ی چیزی شبیه چوب پنبه را زیر دندانم حس میکردم.آب دهانم را روانه ی حلق تلخم کردم،کامم از تلخی چون زهر شد خواستم عق بزنم (مادر جای من عق زد کاش میشد مرا بالا بیاورد.)دوباره آب دهانم راقورت دادم صدایی در من پیچید چیزی شبیه چکیدن آب درون چاهی متروک بود.

همان طور که دستانم داشتند ناشکیبانه در ودیوار زهدان را لمس میکردند سنگ ریزه ای بازیگوشانه زیر انگشتانم شروع به جست و خیز کرد.محکم توی دست گرفتم و با ولع قورت دادم.سنگ ریزه داشت در من فرو میرفت یا من در آن !؟صدای مثل افتادن سنگی در چاهی خالی در من ترانه می خواند!چقدر باشکوه بود کاش میشد این چاه ویل درونم را با عالمی از این سنگ ریزه ها پر کنم !

این فکر چون شاخه ای تازه متولد شده در من به شکوفه نشست!

دستهایم شتابان داشتند کنار پاهایم را جستجو می کردند به خیال اینکه بشود چاه خالی درونم را با سنگریزه های ترانه خوان برای لحظه ای پرکنم.

نه هیچ سنگ ریزه ای نبود ناگهان صدای شرشر آبی از پشت دیوارهای تاریک مرا به خود خواند، پاهایم را وادار کردم تا فاصله ها را گز کنند شاید در این اتاق بسته به دری بربخورم که مرا به کنار آن چشمه برساند بی شک در کنار چشمه سنگریز ه های فراوانی را میشود یافت!

پاهایام شتابان داشتند سکوت مبهم این اتاق خبیث را چاره میکردند اما انگار هیچ راه گریزی نبود . (مادردوباره عق بزن به تو قول خواهم داد با عقی  دیگر بالا خواهیم آورد!)

دستهایم، دست به کار شدند و به جست و جوی دیوار تاریک و نمور این زهدان بسته و تاریک شدند تا شاید روزنه ای را در این دیوار های تو خالی، این بی انتهای تاریکی کبود بیابند و مرا از این ظلمت یک نواخت رهایی بخشند.

دیوارها بی خیال داشتند از زیر انگشتان تشریح خیالم می گذشتند وبا نا امیدی به تلاش خود ادامه می دادند که ناگهان یک شکاف کوچک خودش را به دستانم تسلیم کرد. سعی کردم به ذهنم فشار بیاورم حتمن از این روزنه راهی به بیرون می توان یافت!

انگشتانم را به شکاف نزدیکتر کردم دوستانه لمسش کردم التماسش کردم،فایده ای نداشت انگار خیال کنار آمدن با مرا نداشت!

داشتم ناامید میشدم که دیدم شکاف دهن دره ای کرد.  با شتاب با سمت آن خزیدم بین درز دیوار گیر کرده بود دیگر راه فراری نبود داشتم خفه می شدم(مادر عق بزن این بار بلند تر، طولانی تر، بگذار زهدان را بشکافم)

انگار خیلی چاق شده بودم نمی شد هیچ راهی به نظرم نمیرسید. داشتم بین شکاف جان میدادم. هوا نبود، سعی کردم به چاه درونم باز گردم، نه!چاهی نبود.هیچ چیز نمی توانست مرا از این شکاف نجات بخشد. شکاف داشت حلقه دستانش را چون طناب دار برگردنم می آزمود.حالا که به شدت به چاهم نیاز داشتم تا در آن بخزم پیدایش نبود. سعی کردم به یاد بیاورم آخرین بار کجا همراهم بود!ناگهان خالی شدم بالاآورده شدم وشکاف آنچنان با فشار مرا قی کرد که نفهمیدم چگونه درست پرت شدم کنار چشمه! درست همان جایی که آرزویش را داشتم، جایی پر از سنگریزه های بازیگوش.

چقدر جهان روشن مینمود.همه جا یکسره سبز بود. چشمه با شتاب از پای درختی پیر میگذ شت و اطراف پر شده بود از سنگریزه های بزرگ و کوچک.خیز برداشتم،اولین سنگریزه را به آرامی تقدیم چاه درونم کردم  دومی و سومی را با ولع سیری ناپذیری به دیگران ملحق کردم .

صدای هلهله ی سنگریزه ها داشتند می گفتند که دارم پر میشوم از آن همه خالی بودن!

کم کم داشتند سنگریزه ها تمام می شدند که آخرین سنگریزه نیز دردرونم سرود خواند واین یعنی این که تمام شد!

اما ناگهان سنگریزه ها در درونم سر به شورش برداشتند نمی دانم از چه بود، شاید از قطرات آبی بود که با آنها قورت داده بودم هرچه بود کار خودش را کرد و تمام زحمات مرا به حدر داد آنقدر درونم را شلوغ کرد که سنگ ریزه ها دسته جمعی قهر کردند و از چاه درونم فرار کردند. عقی بلند زدم و همه را به آب سپردم .

دستهایم دست از پا درازتر دو طرف بدنم آویزان بودند. من مانده بودم با چاهی در درون که هیچ سنگریزهای نمی توانست آن را پر کند.(مادر تو را به خدا دیگر عق نزن بگذار با چاهی در درون در زهدانت زندگی کنم!)

                                                                              فرزانه ابراهیمی

 


شعری از خودم

 

 

 

من معشوقه ی تمام آدمکهای زمینم

که در دوردست مزرعه ی سبز نگاه تو

                                                رویید ه ام!

 

ودر آغوش آفتاب

                  آبتنی میکنم!

……………………………………………………………………………


داستان

 

 

 

 

 

 

 

تجزیه یک نویسنده

 

 

باد داشت موهایم را دست به دست می کرد , خیلی آرام لای انشگتهایم شروع به بازی کرد و ورق های زیر دستم را یکی یکی از زیر انگشتان نوازشگرش گذراند . ناگهان کاغذها را از دستم ربود و برد , دستم را دراز کردم که از دستش بگیرم اما نشد خیلی سریع تمام نوشته هایم را با خود برد , حوصله بلند شدن و دویدن دنبالش را نداشتم با چشمهایم کاغذها را دنبال کردم , برد , برد آنقدر برد که توی آسمان روی خورشید را لکه ای سیاه گرفت .

باد کم کم گردباد شد آمد کنارم نشست و مرا بلند کرد و برد , برد تا دیوار حیاط و مرا محکم کوبید به آن , آجرها خنده کنان بر سرم فرود آمدند . مایع لزج قرمز رنگی آهسته از کنار چشمهایم روی صورتم را شیار کشید .

مورچه ای سیاه آهسته آمد کنار پاهایم , از انگشت شستم بالا رفت, آن بالا نشست شاخک هایش را تیز کرد به من نگاهی انداخت لبخندکی زد و محکم سر انگشتم را گاز گرفت , تکه ای از آن را جدا کرد و پیروزمندانه از پایم پایین جست . دور شدن مورچه از رد چشمهایم گذشت , توان نگاه کردن به مورچه را نداشتم تا بدانم آن تکه جدا شده از بدنم را به کدامین دخمه خواهد برد .

چند لحظه از رفتن مورچه نگذشته بود که مگسی آهسته پر زد و روی دماغم نشست و خیره شد به چشمهای از حدقه در آمده ام , دستش را لیسید دستی به بینی له شده ام کشید , سرش را برگرداند سوت زد , یک گله مگس سرود خوان دورم جمع شدند و تمام تنم را پوشاندند . نمی شد ,
نمی توانستم کیششان کنم مات آن همه سرود بودم که داشتند تمام پنجره ذهنم را غارت می کردند . چیزی نگذشت که از آن کوه گوشت جز چند استخوان و دو تیله ی بازیگوش که داشتند روی زمین لی لی بازی می کردند چیزی باقی نماند ؛ بطوری که برای کرم هایی که تازه از راه رسیده بودند تا از این سفره فیض ببرند چیزی باقی نماند .

مگس ها و کرم ها رفته بودند هیچ صدایی نبود تا خلوت استخوان هایم را بر هم زند , ناگهان صدای پارس سگی وسط سکوت شرجی
استخوان هایم دوید . آهسته دمش را تکان داد و به استخوان های بیچاره ام نگاهی انداخت ! استخوان ها را بو کشید , لیس زد , استخوان ها انگار قلقلکشان شد , خندیدند . استخوان ها را یکی یکی برد تا در گودالی که از قبل ته باغ کنده بود چال کند ؛ کنار گل سرخی که انگار سالها قبل نگاهش پؤمرده بود .

دو تیله بازیگوش داشتند فاصله بین خود و دیوار را گز می کردند که عنکبوتی بزرگ ( شاید هم بزرگ نبود ولی حالا که من سراسر چشم شده بودم بزرگ می نمود ) طناب انداخت و آمد کنار تیله ها نشست و با آن قلاب های بزرگش شروع به بافتن تار دورشان کرد. مدام از آن دهان گشادش که هیچ دروازه ای تاب بستن آن را نداشت طناب ها را بیرون می انداخت و به دور آن دو تیله که حالا دیگر نبودند پیچید . چشمانم تاریک شد دیگر چیزی برای دیدن , نوشتن , برای وجود داشتن وجود نداشت !

فرزانه ابراهیمی