سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسه درخیال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان

                     

 

 سنگریزه ای برای چاه

دستهایم را دور زانوهایم گره زدم و سرم را گذاشتم روی آن ،مدتی مچاله شده در خود فرو رفتم.

فایده ای نداشت پر نشده داشتم سوراخ می شدم!نه حتی با خودم هم پر نمی شدم !سرم را بلند کردم توی آن تاریکی مرگ بار کور مال کورمال دست کشیدم کف اتاق، چشمهایم جایی را نمی دیدید برای همین دستهایم به کمکم آمدند.نمیخواستم نوری را به اتاق دعوت کنم این بود که از زدن کلید خود داری کردم(گرچه اگر می خواستم هم نمی دانستم چگونه می شود نوری را به آن همه تاریکی تزریق کرد)همان طور توی تاریکی اتاق را دور زدم حالت جنینی را داشتم که در زهدان تاریکی اسیر افتاده است و مدام دور خود  وول میخورد.

مزه ی چیزی شبیه چوب پنبه را زیر دندانم حس میکردم.آب دهانم را روانه ی حلق تلخم کردم،کامم از تلخی چون زهر شد خواستم عق بزنم (مادر جای من عق زد کاش میشد مرا بالا بیاورد.)دوباره آب دهانم راقورت دادم صدایی در من پیچید چیزی شبیه چکیدن آب درون چاهی متروک بود.

همان طور که دستانم داشتند ناشکیبانه در ودیوار زهدان را لمس میکردند سنگ ریزه ای بازیگوشانه زیر انگشتانم شروع به جست و خیز کرد.محکم توی دست گرفتم و با ولع قورت دادم.سنگ ریزه داشت در من فرو میرفت یا من در آن !؟صدای مثل افتادن سنگی در چاهی خالی در من ترانه می خواند!چقدر باشکوه بود کاش میشد این چاه ویل درونم را با عالمی از این سنگ ریزه ها پر کنم !

این فکر چون شاخه ای تازه متولد شده در من به شکوفه نشست!

دستهایم شتابان داشتند کنار پاهایم را جستجو می کردند به خیال اینکه بشود چاه خالی درونم را با سنگریزه های ترانه خوان برای لحظه ای پرکنم.

نه هیچ سنگ ریزه ای نبود ناگهان صدای شرشر آبی از پشت دیوارهای تاریک مرا به خود خواند، پاهایم را وادار کردم تا فاصله ها را گز کنند شاید در این اتاق بسته به دری بربخورم که مرا به کنار آن چشمه برساند بی شک در کنار چشمه سنگریز ه های فراوانی را میشود یافت!

پاهایام شتابان داشتند سکوت مبهم این اتاق خبیث را چاره میکردند اما انگار هیچ راه گریزی نبود . (مادردوباره عق بزن به تو قول خواهم داد با عقی  دیگر بالا خواهیم آورد!)

دستهایم، دست به کار شدند و به جست و جوی دیوار تاریک و نمور این زهدان بسته و تاریک شدند تا شاید روزنه ای را در این دیوار های تو خالی، این بی انتهای تاریکی کبود بیابند و مرا از این ظلمت یک نواخت رهایی بخشند.

دیوارها بی خیال داشتند از زیر انگشتان تشریح خیالم می گذشتند وبا نا امیدی به تلاش خود ادامه می دادند که ناگهان یک شکاف کوچک خودش را به دستانم تسلیم کرد. سعی کردم به ذهنم فشار بیاورم حتمن از این روزنه راهی به بیرون می توان یافت!

انگشتانم را به شکاف نزدیکتر کردم دوستانه لمسش کردم التماسش کردم،فایده ای نداشت انگار خیال کنار آمدن با مرا نداشت!

داشتم ناامید میشدم که دیدم شکاف دهن دره ای کرد.  با شتاب با سمت آن خزیدم بین درز دیوار گیر کرده بود دیگر راه فراری نبود داشتم خفه می شدم(مادر عق بزن این بار بلند تر، طولانی تر، بگذار زهدان را بشکافم)

انگار خیلی چاق شده بودم نمی شد هیچ راهی به نظرم نمیرسید. داشتم بین شکاف جان میدادم. هوا نبود، سعی کردم به چاه درونم باز گردم، نه!چاهی نبود.هیچ چیز نمی توانست مرا از این شکاف نجات بخشد. شکاف داشت حلقه دستانش را چون طناب دار برگردنم می آزمود.حالا که به شدت به چاهم نیاز داشتم تا در آن بخزم پیدایش نبود. سعی کردم به یاد بیاورم آخرین بار کجا همراهم بود!ناگهان خالی شدم بالاآورده شدم وشکاف آنچنان با فشار مرا قی کرد که نفهمیدم چگونه درست پرت شدم کنار چشمه! درست همان جایی که آرزویش را داشتم، جایی پر از سنگریزه های بازیگوش.

چقدر جهان روشن مینمود.همه جا یکسره سبز بود. چشمه با شتاب از پای درختی پیر میگذ شت و اطراف پر شده بود از سنگریزه های بزرگ و کوچک.خیز برداشتم،اولین سنگریزه را به آرامی تقدیم چاه درونم کردم  دومی و سومی را با ولع سیری ناپذیری به دیگران ملحق کردم .

صدای هلهله ی سنگریزه ها داشتند می گفتند که دارم پر میشوم از آن همه خالی بودن!

کم کم داشتند سنگریزه ها تمام می شدند که آخرین سنگریزه نیز دردرونم سرود خواند واین یعنی این که تمام شد!

اما ناگهان سنگریزه ها در درونم سر به شورش برداشتند نمی دانم از چه بود، شاید از قطرات آبی بود که با آنها قورت داده بودم هرچه بود کار خودش را کرد و تمام زحمات مرا به حدر داد آنقدر درونم را شلوغ کرد که سنگ ریزه ها دسته جمعی قهر کردند و از چاه درونم فرار کردند. عقی بلند زدم و همه را به آب سپردم .

دستهایم دست از پا درازتر دو طرف بدنم آویزان بودند. من مانده بودم با چاهی در درون که هیچ سنگریزهای نمی توانست آن را پر کند.(مادر تو را به خدا دیگر عق نزن بگذار با چاهی در درون در زهدانت زندگی کنم!)

                                                                              فرزانه ابراهیمی