یک نامه از فروغ
این نامه ای از فروغ فرخزاد به پدرش است . با این نامه با روحیات این بزرگترین شاعر زن ایران آشنا می شویم . پاپا جانم. خیلی وقت است که برای شما نامه ننوشتهام. یعنی نوشتهام و نفرستادهام. الان روی میز دو تا پاکت هست که روی هر دو آدرس شما را نوشتهام، اما همیشه فکر کردهام که باید نامهها را عوض کنم و همین?طور روی میزم مانده. نمی?دانم برای شما چه می?توانم بنویسم. حالم خوب است. مثل همیشه آدم هرقدر درویش?تر بشود در زندگی راحتتر است. حالا من خودم را عادت دادهام که از زندگی توقع زیادی نداشته باشم. همیشه میگویم همین?طور که هست بازخوب است. خیلیها هستند که به قدر من هم خوش?بخت نیستند و به این ترتیب کمتر فکر میکنم و بیشتر زندگی میکنم. حال امیر هم بد نیست، ما اغلب روزها همدیگر را میبینم و مثل همیشه صحبت ما در اطراف تهران، بچهها، مامان و پاپا دور میزند و این تنها موضوعی است که ما می?توانیم روزهای بیشماری راجع به آن صحبت کنیم و هیچ?وقت خسته نشویم. ما وقتی با هم هستیم هر دو میفهمیم که چهقدر این مامان وبابا واین بچهها را دوست داریم و چهقدر دلمان می?خواهد که آن?ها همیشه در زندگی ما وجود داشته باشند و محبت آنها را حس کنیم. من خیال داشتم اول تابستان به ایران برگردم. اما امیر موافق نیست و عقیده دارد که من همینجا پیش او بمانم و با او به ایران برگردم. هنوز فکرهایم را نکردهام. دلم برای کامی تنگ شده، اما از طرف دیگر فکر میکنم که هنوز روحیهام خوب نیست. هنوز قوی و عادی نیستم اگر به آن جا برگردم باز آن زندگی جهنمی شروع میشود و من میترسم که نتوانم بعضی چیزها را تحمل کنم. از وضع کار و تحصیل من سؤال کرده بودید. شما می?دانید که من در زندگی هدفم چیست. شاید کمی احمقانه باشد، اما من فقط در این?جا است که احساس رضایت و خوشبختی میکنم. من میخواهم شاعر بزرگی بشوم وشعر را دوست دارم. هیچوقت غیر از این کاری نداشتهام، یعنی از وقتی خودم را شناختم حس کردم که شعر را دوست دارم. من هر کاری می کنم برای وسعت دادن دامن? فهم و شعور خودم می کنم. من هرگز برای گرفتن دیپلم یا لیسانس درس نمیخوانم، بلکه منظورم این است که با وسعت دادن دامن? معلوماتم بتوانم کار مورد علاق? خودم را که شعر است دنبال کنم و موفق بشوم. من در ظرف هفت ماه که در ایتالیا بودم زبان ایتالیایی را خوب یاد گرفتم. من دوتا کتاب شعر از زبان ایتالیایی ترجمه کردم وحالا هم به کمک امیر مشغول ترجم? یک کتاب آلمانی هستم. یکی هم ترجمه کردم و برای چاپ به تهران فرستادهام که البته برایم درآمدی هم دارد. من در ظرف این ده ماهی که در اروپا بودهام یک کتاب شعر هم نوشتهام که خیال دارم چاپ کنم. شعر خدای من است، یعنی من تا این حد شعر را دوست دارم. شب وروز من با این فکر می گذرد که شعر تازهای، شعر زیبایی بگویم که هیچ?کس تا به حال نگفته باشد. آن روز که با خودم تنها نباشم و به شعر فکر نکنم برایم جزة روزهای بی معنی و باطل شمرده می شود. شاید شعر نتواند ظاهراً مرا خوشبخت کند اما من خوشبختی را برای خودم به طرز دیگری معنی میکنم. خوشبختی برای من. . . لباس خوب، زندگی خوب یا غذای خوب نیست، من وقتی خوشبخت هستم که روحم راضی است و شعر روح مرا راضی میکند، در حالی که اگر هم? این چیزهای زیبایی را که مردم دیگر به خاطرش حرص میزنند به من بدهند وقدرت شعر گفتن را از من بگیرند من خودم را خواهم کشت. شما از من یکی بگذرید، شما بگذارید من از نظردیگران بدبخت و سرگردان باشم اما من هرگز از زندگی گله نخواهم کرد. به خدا و به مرگ بچهام من شما را زیاد دوست دارم. فکر کردن به شما چشمهای مرا پر از اشک میکند. من گاهی اوقات فکر میکردم و فکر کردهام که چرا خدا مرا این?طور آفرید و این شیطان را به اسم شعر در وجود من زنده کرد تا من نتوانم رضایت و محبت شما را جلب کنم، اما تقصیر من نیست. من قدرت قبول وتحمل یک زندگی عادی نظیرزندگی میلیونها مردم دیگر را در خود نمیبینم. من خیال ازدواج ندارم. من دلم میخواهد در زندگیم فرقی کنم و در اجتماعم زن برجستهای باشم و گمان نمیکنم شما حرفهای مرا نتوانید قبول کنید. برای من نامه بنویسید چون من نامههای شما را دوست دارم. من دلم میخواهد برای شما یک چیز خوب بخرم و بفرستم اما نمیدانم شما چه چیزی دوست دارید. من یک کمی پول دارم که میخواهم با آن برای اولین مرتبه یک هدی? کوچولویی به بابای خوبم بدهم، اما شما باید برای من بنویسید که چه چیز دوست دارید. شما رامی بوسم.
|