شعری از خودم
تنها امید
نه کوچه ها
نه کوچ پرنده ها
ونه درختی که سایه اش
خیالم در آن بیاساید
نه حتی
مادری که صبورانه اندوهم را
قورت دهد
من، تو را
وذرات ابدیت نگاهت را
در پس تکرار نامتناهی ایمان کاغذهای سوخته ات
ولبهایی که از بی بوسگی
ترک برداشته اند
شکار خواهم کرد
و پیوندت میزنم به درختی که
شاخه اش تا ته خیال شرجی ام
سایه دوانیده!
حالا با خیالی یگانه
از رودهای آرام زمین
قورتت می دهم
این تنها امیدی است
که الافی مرا
بین این همه واژ ه ی سرخورده
معنی میکند!