• وبلاگ : پرسه درخيال
  • يادداشت : نست ادبي اين هفته
  • نظرات : 0 خصوصي ، 16 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مهرزاد 

    اين را نوشتم كه شايد متقاعد بشوي جزييات چندان چيز مهمي نيست . نگاه گفت همان که تو مي گويي رنگ ما مي گوييم جزييات . ولي نمي دانم چرا دلم بر نمي دارد هنوز . ياد اين قضيه افتادم پيرزني با نوه اش مي روند خانه همسايه صحبت نهار مي شود همسايه مي گويد ما نهار كالباس داريم و پسرك ايراد مي گيرد كه من كالباس مي خواهم و راه ندارد . پيرزن براي اينكه رها شود مي گويد ننه آن كه ما بهش مي گوييم «گيوده» اينها بهش مي گويند كالباس . خدا كند نظام پيرزن نباشد ...

    اين را بخوان و ببين جزيياتش كجاست ؟ و بعد آيا جالب نيست؟ كلماتش را شمرده ام 500 تا چهار تا كم . مي خوايي بشمري بشمار .

    ---------------------------------------------------------------------------------

    مزه

    مرد پير از کوه پايين آمد . و به سمت باجه تلفن رفت . گوشي را برداشت و شماره اي گرفت . زني از پشت گوشي گفت شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمي باشد . مرد پير گوشي را گذاشت . مردد تلفن را مجدد برداشت . شماره اي متفاوت گرفت . باز همان زن باز همان حرف . مرد کله اش را به کابين کوبيد . يک بار ، دو بار ، سه بار . بعد دست برداشت . رفت به سمت جاده . سنگ بزرگي برداشت و انداختش وسط راه . و رفت کناري کمين کرد . يک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت . و چون ماشيني از جاده عبور نکرد رفت و سنگ را برداشت و در جاي هميشگي اش قرار داد. نگاهي به اطراف کرد . روباه پدر سوخته نبود . بعد از آخرين سنگي که به سرش کوبيده بود روباه ديگر تکاني نداشت که بخورد . پس براي اين قسمت تفي حواله سنگي کرد که مثلا جاي روباه بود . کار ديگري آيا مانده است ؟ اين را بلند از خودش پرسيد . از جيبش کاغذ را در آورد و مدادي از پس گوشش برخواست . و براي سي و شش هزار و پانصدمين بار ليست را چک کرد . تلفن را زديم با خودش گفت مرد . سنگ را هم ميان جاده گذاشتيم و روباه هم که ديگر نيست . ها نزديک بود يادم برود بايد بروم روي درخت انجير و از هر چي لانه گنجشک هست را با کناري اش عوض کنم . ولي اين فصل سال که ديگر گنجشکي نيست اينجا ؟ امشب بايد جايگزيني براي اين مرحله پيدا کنم اگر نه تفريحمان به هم مي خورد . البته نيک مي دانست که مثل تمام سي و شش هزار و پانصد بار قبل امشب اين کار را نخواهد کرد . باز ليستش را بيرون آورد و چک کرد ها گنج . ديگر نمي شود به اين فکر اعتماد کرد خوب است اين چک ليست را نوشتم نه ؟ و دويد به سمتي که سنگ نشانه گنج آنجا بود . زير سنگ را کاويد گنج پيدايش شد وسوسه شد که گنج را با خودش ببرد اما خوب که فکر کرد پس فردا چي ؟ گنج فردا از کجا بيايد ؟ پس گنج را سر جايش نهاد و خاک را رويش ريخت . بلند شد و ساعتش را نگاه کرد . رکوردش سه ثانيه بهتر از ديروز بود . حالا ديگر تفريحش تکميل تکميل شده بود . به سمت کوه رفت . و همينطور که بالا مي رفت فکر کرد بهتر نبود باجه تلفن و جاده همان بالاي کوه بودند ؟ بعد اما اضافه کرد نه آنجور ديگر مزه نداشت که .

    مهرزاد سر از روي کاغذ برداشت و با خود فکر کرد آيا نگاه را مي شود با اين قانع کرد که جزييات آنچنان هم مهم نيست ؟ بعد يادش آمد که بعله پگاه درست است نه نگاه . و زير لب گفت ديگر به اين حافظه نمي شود اعتماد کرد .