سلام
از زحمات شما سپاسگذاريم راهتان پر رهرو....
اين را نوشتم كه شايد متقاعد بشوي جزييات چندان چيز مهمي نيست . نگاه گفت همان که تو مي گويي رنگ ما مي گوييم جزييات . ولي نمي دانم چرا دلم بر نمي دارد هنوز . ياد اين قضيه افتادم پيرزني با نوه اش مي روند خانه همسايه صحبت نهار مي شود همسايه مي گويد ما نهار كالباس داريم و پسرك ايراد مي گيرد كه من كالباس مي خواهم و راه ندارد . پيرزن براي اينكه رها شود مي گويد ننه آن كه ما بهش مي گوييم «گيوده» اينها بهش مي گويند كالباس . خدا كند نظام پيرزن نباشد ...
اين را بخوان و ببين جزيياتش كجاست ؟ و بعد آيا جالب نيست؟ كلماتش را شمرده ام 500 تا چهار تا كم . مي خوايي بشمري بشمار .
---------------------------------------------------------------------------------
مزه
مرد پير از کوه پايين آمد . و به سمت باجه تلفن رفت . گوشي را برداشت و شماره اي گرفت . زني از پشت گوشي گفت شماره مورد نظر شما در شبکه موجود نمي باشد . مرد پير گوشي را گذاشت . مردد تلفن را مجدد برداشت . شماره اي متفاوت گرفت . باز همان زن باز همان حرف . مرد کله اش را به کابين کوبيد . يک بار ، دو بار ، سه بار . بعد دست برداشت . رفت به سمت جاده . سنگ بزرگي برداشت و انداختش وسط راه . و رفت کناري کمين کرد . يک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت . و چون ماشيني از جاده عبور نکرد رفت و سنگ را برداشت و در جاي هميشگي اش قرار داد. نگاهي به اطراف کرد . روباه پدر سوخته نبود . بعد از آخرين سنگي که به سرش کوبيده بود روباه ديگر تکاني نداشت که بخورد . پس براي اين قسمت تفي حواله سنگي کرد که مثلا جاي روباه بود . کار ديگري آيا مانده است ؟ اين را بلند از خودش پرسيد . از جيبش کاغذ را در آورد و مدادي از پس گوشش برخواست . و براي سي و شش هزار و پانصدمين بار ليست را چک کرد . تلفن را زديم با خودش گفت مرد . سنگ را هم ميان جاده گذاشتيم و روباه هم که ديگر نيست . ها نزديک بود يادم برود بايد بروم روي درخت انجير و از هر چي لانه گنجشک هست را با کناري اش عوض کنم . ولي اين فصل سال که ديگر گنجشکي نيست اينجا ؟ امشب بايد جايگزيني براي اين مرحله پيدا کنم اگر نه تفريحمان به هم مي خورد . البته نيک مي دانست که مثل تمام سي و شش هزار و پانصد بار قبل امشب اين کار را نخواهد کرد . باز ليستش را بيرون آورد و چک کرد ها گنج . ديگر نمي شود به اين فکر اعتماد کرد خوب است اين چک ليست را نوشتم نه ؟ و دويد به سمتي که سنگ نشانه گنج آنجا بود . زير سنگ را کاويد گنج پيدايش شد وسوسه شد که گنج را با خودش ببرد اما خوب که فکر کرد پس فردا چي ؟ گنج فردا از کجا بيايد ؟ پس گنج را سر جايش نهاد و خاک را رويش ريخت . بلند شد و ساعتش را نگاه کرد . رکوردش سه ثانيه بهتر از ديروز بود . حالا ديگر تفريحش تکميل تکميل شده بود . به سمت کوه رفت . و همينطور که بالا مي رفت فکر کرد بهتر نبود باجه تلفن و جاده همان بالاي کوه بودند ؟ بعد اما اضافه کرد نه آنجور ديگر مزه نداشت که .
مهرزاد سر از روي کاغذ برداشت و با خود فکر کرد آيا نگاه را مي شود با اين قانع کرد که جزييات آنچنان هم مهم نيست ؟ بعد يادش آمد که بعله پگاه درست است نه نگاه . و زير لب گفت ديگر به اين حافظه نمي شود اعتماد کرد .
شما خسته نباشي . كجا بودي پسر خوب .
سلام .. نمي دونم تا چه حد پيش خودتون فكر مي كنيد كه محمد همه چيز را فراموش كرده (جمع ادبي) ... نه بخدا من بي معرفت نيستم . اين تايم لعنتي امانم را بريده .
گزارش را خوندم ...
موفق باشيد
نمي دونم تا چه حد بي معرفتم (ببخشيد) ولي به خدا تقصير من نيست كه دير به دير سر مي زنم . اين تايم لعنتي امانم را بريده .
ولي خوشحال شدم گزارش را خوندم ....
بازم موفق باشيد .
با سپاس . به نكته ي خوبي اشاره كردي . ولي امام زمان در اينجا به عنوان يك وسيله ي درمان دردها نيامده . بلكه تشديد درد مي كند .
------------------------
دوستان كم لطفي مي كنند . نمي دانم چرا . البته بحث در كتابخانه يا نشست ادبي بيشتر و سودمندتر است . آنجا هم كه دوستان حرف نمي زنند . چه بايد كرد . ؟ آيا روزي تلاشها به ثمر مي نشيند و كتابها كساني را از جهل نجات خواهد داد .؟ من به اينترنت معتقد نيستم . كتاب اصل است . شما هم قبول داريد .
ولي گاهي به بيهودگي اصيلي مي رسم كه مباد شما را . پايدار باشيد .
سلام، آقاي مقدسي از شعرتان ممنون ولي نه تنها در آخر جمله به دليل كلي گويي شعر ضعيف شده بلكه در آنجا كه از امام غايب هم صحبت شده دارد يه مفهوم كلي را وارد شعرش ميكند البته شاعرش هركه هست بايد باشد تا بحث كنيم در اين مورد چه سود اينجا فقط من و تو مي آييم آقاي مقدسي ! شايد بهتر باشد ماهم ديگر نياييم چون ما مي توانيم ساعتها توي كتاب خانه بنشينيم وخيلي راحت در اين با ره صحبت كنيم !
موفق باشيد!
اين شعر به نظرم قشنگ آمد ولي نام شاعر فراموشم شد . ببخشيد .
تنهها ميافتند و برايت مهم نيست/ جنگلها ميسوزند و برايت مهم نيست/ مادرت ميرود و شيريني پستانهايش را به بخارهاي خياباني خلوت ميسپاري که نيمه شب/ پر از صداي جنينهاييست که از پشت بام آسمان/ بياختيار به خرابههاي درندشت شهرت ميافتند./ پدرت ميميرد و شانهي پر از موهاي سفيدش را در جيب پشت شلوارت ميگذاري/ و دندانهاي زرد مصنوعياش را در لثههاي زخم خاک چال ميکني/ سوت ميزني/ ميخوانيم/ سوت ميزني/ ميبوسيم/ برايمان مهم نيست...برايمان مهم نيست که امام غايب وقتي که بچهها با کتابها و دفترها و تختهها و خطکشها در کلاسهاشان ميسوختند،/ ظهور نکرد.../ وقتي که قربانيان چوبياش به گرد ميدانهاي مين چرخيدند و ذغال شدند/ ظهور نکرد.../ برايمان مهم نيست اگر ديگر گيلاس را با هستههايش غورت ندهيم/ اگر بايستيم و در زير باراني ولرم/ مثل دو سايهي تاريک عشقبازي کنيم و من/ لبريز از نطفههايي شوم که تو را ميشناسند،/ نه،/ برايمان مهم نيست.ما هرگز آدم نخواهيم شد/ پس بيا شپشهاي خوبي باشيم/ شپشهاي مهربان موهاي يتيم دختري در مزار شريف/ که ديگر نه شانهاي خواهد داشت يا دستي،/ بيا شپشهاي خوبي باشيم،/ معماي بودا شدن اين است:/ «آنگاه که سلاحي به درون داري/ چگونه/ خدايي خواهي داشت؟»