• وبلاگ : پرسه درخيال
  • يادداشت : داستاني از نشست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + نگاه . داستان خيلي كوتاه 
    جيمز تربر

    James-Thurberبرگردان: مهشيد اميرشاهي


    هنگامي که در را کوبيدند خانم و آقاي گوسفند با دختر عزيز و لذيذشان در اتاق نشيمن نشسته بودند.
    دختر گفت: آقايي دم در است.
    مادرش گفت: جاروفروش است.
    پدر محتاط از جا برخاست و از پنجره به بيرون نگاه کرد و گفت: گرگ است، من دمش را مي‌بينم.
    مادر گفت: خرنشو، جاروفروش است و دمي که تو مي‌بيني جاروست، و به سمت در رفت و آن را گشود و گرگ وارد شد و دختر را برداشت و گريخت.
    مادر گوسفندوار اعتراف کرد: حق با تو بود.
    نتيجة اخلاقي:
    هميشه حق به جانب مادر نيست.
    (خطي که زير هميشه کشيده شده است از طرف پدر و دختر و خود من است.)


    برگرفته از کتاب مرجان 3


    نسخه قابل چاپ
    شناسه : PS1479
    تاريخ ارسال : چهارشنبه 07 شهريور 1386
    + نگاه . داستاني لذت بخش 

    کورت کوزنبرگ

    kurt-kuzenbergبرگردان: سيدعلي کاشاني


    کورت کوزنبرگ، نويسنده‌ي سوئدي آلماني زبان، در سال 1904 در شهر گوته‌بورگ ديده به جهان گشود. در رشته‌ي هنر تحصيل کرد و سال‌ها در مطبوعات به عنوان منتقد هنري، به فعاليت پرداخت. اين نويسنده در کنار فعاليت‌هاي شغلي خود به نگارش داستان‌هاي کوتاه نيز پرداخت و آثاري خلق نمود که در نزد علاقمندان از محبوبيت ويژه‌اي برخوردارند. وي علاقه‌ي ويژه‌اي به سبک گروتسک ادبي داشته است.
    داستاني که مي‌خوانيد از جمله داستان‌هاي کوتاهي است که با استقبال و توجه ويژه‌ي خوانندگان مواجه شده است. اين داستان واکنش‌هاي متفاوتي در خواننده بر مي‌انگيزد. از يک سو به واسطه‌ي طنز آشکار اين اثر خنده بر لبان خواننده مي‌نشيند و از سوي ديگر خواننده به ماهيت تراژيک و غير طبيعي اين اختراع و مخترع آن با ترحم و حتي با وحشت مي‌نگرد. ممکن است خواننده‌اي اين دوگانگي و يا چندگانگي را به حساب آشفتگي ذهني نويسنده بگذارد، اما خواننده‌ي نکته‌سنج به جست و جوي مفهومي برمي‌خيزد که بيانگر اين گسيختگي ذهني باشد؛ و پر واضح است که در ميان مفاهيمي که کم وبيش رساننده‌ي اين احوال‌اند به «گروتسک» برمي‌خورد، که به اعتقاد منتقدان هنري توان خنده و آن چه که با خنده دمساز نيست را يک‌جا در خود به همراه دارد. در ضمن مي‌توان از ميان مشهورترين آثاري که به سبک و سياق گروتسک رقم خورده‌اند به «مسخ» فرانتس کافکا، «خانواده‌ي وات» ساموئل بکت و «يک پيشنهاد کوچک» جاناتان سويفت اشاره کرد.
    در آخر توجه خوانندگان نکته‌سنج را به تشابه خودآگاهانه عنوان داستان، که در واقع نام ماده‌اي است، که قهرمان داستان کشف مي‌کند، با نهيليست (پوچ‌گرا) جلب مي‌نمايم.
    مترجم.



    مردي به نام روت ناگل چسب جديدي اختراع کرد که خوب و محکم به نظر مي‌رسيد و بوي گل خرزهره مي‌داد، از اين‌رو بسياري از خانم‌ها به خاطر رايحه‌ي خوشش از آن استفاده مي‌کردند. روت ناگل با اين استفاده‌ي نابه‌جا به شدت مبارزه مي‌کرد – او انتظار داشت اختراع‌اش در راه درست خود استفاده شود. اما در همين زمان مشکل جديدي بروز کرد، چون چسب جديد هيچ چيز را نمي‌چسباند، دست کم هيچ چيز شناخته شده‌اي را، کاغذ يا فلز، چوب يا چيني – هيچ کدام از اين‌ها نه به همجنس خود مي‌چسبيد و نه به غير همجنس خود. اگر به جسمي از اين ماده زده مي‌شد، زرق و برقي پيدا مي‌کرد، اما نمي‌چسبيد، و اين ناشي از ماهيت چسب بود. با اين وجود، اين ماده بسيار مورد استفاده قرار مي‌گرفت، نه به واسطه‌ي کاربردش، بلکه به خاطر بوي خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبي که چيزي را نمي‌چسباند به هيچ دردي نمي‌خورد، پس بايد چيزي اختراع شود که با اين چسب بچسبد. البته شايد اگر او توليد اين ماده را متوقف مي‌ساخت يا استفاده‌ي غير صحيح آن را توسط خانم‌ها تحمل مي‌کرد، راحت‌تر بود، اما اين راه بي‌دردسر در عين حال تحقيرآميز هم بود. به اين سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع ماده‌اي مي‌کرد که با اين چسب بچسبد، فقط با اين چسب.
    روت ناگل اين ماده را پس از تعمق بسيارنهيليت نام نهاد. نهيليت در طبيعت به صورت خالص يافت نمي‌شد، ماده‌اي هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که اين ماده به کمک فرايند بسيار پيچيده‌اي به روش مصنوعي توليد مي‌شد. نهيليت ويژگي‌هاي عجيبي داشت. بريده نمي‌شد، چکش‌خوار نبود، سوراخ نمي‌شد، جوش نمي‌خورد، پِرس و پرداخت هم نمي‌شد. چنان‌چه سعي مي‌کردي از اين قبيل اعمال بر رويش انجام دهي، ريز ريز، آب يا پودر مي‌شد. گاهي هم خود به خود منفجر مي‌شد. خلاصه بايد از هر نوع کار بر رويش صرف‌نظر مي‌شد.
    نهيليت براي عايقکاري مناسب نبود. گاهي در برابر جريان برق و گرما عايق بود، گاهي نه. به هرحال خيلي نامطمئن بود. در اين که نهيليت قابل اشتعال است يانه، حرف هست. چيزي که ثابت شده بود، اين بود که اين ماده سرخ مي‌شد و بوي نفرت‌انگيزي از آن به مشام مي‌رسيد. در برابر آب واکنش‌هاي متفاوتي نشان مي‌داد. روي‌هم رفته در برابر آب نفوذناپذير بود، البته پيش هم آمده بود که آب را خيلي سريع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت مي‌ديد، بنابر موقعيت شُل يا سفت مي‌شد. اسيدها بر آن اثر نمي‌کرد، اما از طرفي اسيد‌ها را به شدت مي‌خورد.
    نهيليت به هيچ‌وجه به عنوان مصالح ساختماني قابل مصرف نبود. ملات را پس مي‌زد و اگر گچ و آهک به آن مي‌خورد، بلافاصله تجزيه مي‌شد. با چسب مذکور مي‌چسبيد، اما چه فايده که ناگهان خرد مي‌شد، گاهي دو قطعه نهيليت چنان به هم مي‌چسبيد که جدانشدني مي‌شدند. البته اين حالت هم دوام نمي‌آورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن اين قطعه‌ي بزرگ‌تر وجود داشت. تازه اگر با سروصداي زياد متلاشي نمي‌شد! به همين سبب در استفاده‌ي آن در راهسازي هم خودداري مي‌شد. از مواد تجزيه شده نهيليت، به سختي چيزي قابل بازيافت بود، چراکه هيچ‌گونه انرژي در آن بازيافت نمي‌شد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که اين ماده‌ي جديد از اتم تشکيل نشده بود، چون وزن مخصوص‌اش همواره در نوسان بود. نبايد فراموش کرد که نهيليت رنگ نفرت‌انگيزي نيز داشت، که چشم را آزار مي‌داد. رنگ آن قابل توصيف نيست، چون رنگ آن با هيچ رنگ ديگري قابل مقايسه نبود.
    همان‌طور که متوجه شديد، نهيليت در اصل ويژگي‌هاي مفيد کمي داشت، البته به کمک چسب جديد مي‌چسبيد؛ به همين منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زيادي از اين ماده توليد کرد و هرکس از اين چسب مي‌خريد، نهيليت نيز دريافت مي‌داشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسياري از مردم مقدار زيادي از اين ماده انبار مي‌کردند، چون دوست داشتند از اين چسب استفاده کنند، چرا که اين چسب بوي خوش خرزهره مي‌داد.


    برگرفته از مجلة چيستا شمارة ؟
    حروف‌چين‌: متين امامي


    + نگاه. حتما بخوانيد . حتما 
    ويليام فاکنر

    برگردان: تقي‌زاده و صفريان




    مقدمة مترجمين:
    امسال هشت سال از مرگ ويليام فاکنر و سالي بيش از آن از خاموشي همينگ‌وي مي‌گذرد. اما انگار همين چند وقت پيش بود که همينگوي لولة تفنگ را زير چانه گذاشت و ماشه را کشيد و فاکنر از سکته قلبي سر از بيمارستان درآورد و ديگر به خانه برنگشت، چرا که هنوز نام همين دو نفر است که نمايندة ادب اصيل امروز امريکا است و پس از آن‌ها هنوز کسي نيامده است که به اندازة آن‌ها همه‌آشنا و جهان‌پذير باشد.
    فاکنر تمام مدت 65 سال عمرش را (به استثناي سفرهاي گاه‌گاهي به هاليوود و يکي دو سه بار به خارج از آمريکا) در ايالت زادگاهش گذراند. و هميشه تقريباً تنها، منزوي و غمگين. هيچ‌گاه داعية اديب بودن نداشت. جايي گفته است:«من مردي اديب نيستم. فقط مواقعي که هوا براي زراعت مساعد نيست، چيز مي‌نويسم.»
    تنها نويسندة برندة جايزه نوبل امريکايي بود که دعوت دولت را در جشن کاخ سفيد نپذيرفت و مؤدبانه گفت: «مسافت 1600 کيلومتر ، راه درازي است که آدم به‌خاطر خوردن يک ناهار رنج پيمودن آن‌را تحمل کند.» اما به‌خلاف آن‌چه گفته‌اند از مسافرت به خارج از امريکا و صحبت کردن با مردم کشورهاي ديگر لذت مي‌برد. در اين باره گفته است:
    «هدف از اين مسافرت‌‌‌هاي فرهنگي اين است که به ملل ديگر نشان داده شود که هر مسافر امريکايي يکي از اعضاء کنگره يا رئيس شرکت جنرال موتورز نيست.»
    فاکنر در مقابله با منتقدان سطحي، يا خاموش بود يا جواب‌هاي کوتاه طعنه‌آميز و نيش‌دار مي‌داد. در جواب کسي که پرسيده بود: «عده‌اي کتاب‌ها‌ي شما را دو يا سه بار خوانده‌اند و چيزي دستگيرشان نشده، چه بايد بکنند؟» جواب داده بود: «چهار بار بخوانند.» و يا در پاسخ منتقدي که به قسمت‌هايي از نوشته‌هاي او که از زبان آدمي خل‌وضع بيان مي‌شود، ايراد گرفته و گفته بود که قواعد دستوري در آن رعايت نشده و نقطه‌گذاري ندارد و نامفهوم است، صفحه‌اي پر از نقطه ماشين کرده بود و گفته بود: «هر جا که دلتان خواست از اين نقطه‌ها بچسبانيد.»
    از فاکنر، سه چهار ماهي قبل از مرگش، پرسيده بودند:«از دنيا چه مي‌خواهي؟»
    جواب داده بود: «مي‌خواهم مثل دوره‌‌اي از زندگي گذشته‌ام کت کهنة گرمي بپوشم که جيب‌هاي بزرگي داشته باشد و بتوانم جوراب‌هايم، کتابي از منتخبات آثار شکسپير و يک بطر ويسکي در آن‌ها بگذارم. مگر آدم بيش از اين چه مي‌خواهد؟ اما زمانه نمي‌گذارد. زمانه مي‌خواهد من تاجي از شهرت بر سرم بگذارم و چشم‌هايم را مدام به زرق و برق آن بدوزم. زمانه در قالب يک پزشک، مرا از خوردن ويسکي هم محروم کرده است. جوهر و شکوه بشري دارد مي‌ميرد. يايد فکري کرد.»
    «قلمرو خدا» از کتاب «طرح‌هاي نيواورلئان» که از کارهاي اولية فاکنر است، برگردانده شده است.


    + نگاه. حتما بخوانيد . حتما 

    داستان : قلمرو خدا

    نويسنده ويليام فاكنر

    ماشين به‌سر‌عت از خيابان «دکاتور» سرازير شد و به کوچه که پيچيد توقف کرد. دو مرد پياده شدند اما سومي سر جايش باقي ماند. چهرة مردي که در اتومبيل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌يش شل و افتاده و چشم‌هايش مثل گل‌گندم، روشن و آبي و کاملاً تهي از انديشه. در هيئتي بي‌شکل و ناساز نشسته بود، زنده‌‌اي بدون ذهن و جسمي بدون شعور، با اين‌همه در صورت تهي و وارفته‌اش، چشم‌هايي بود که با آبي هيجان‌آوري مي‌درخشيد و در يکي از دست‌هايش، گل نرگسي را محکم گرفته بود.
    دو مردي که از ماشين پياده شده بودند به درون آن خم شدند و به‌سرعت به‌کار پرداختند و لحظه‌اي بعد که کمر راست کردند بسته‌اي کرباسي در آستانة در اتومبيل نشسته بود. دري در ديوار مقابل باز شد و براي يک لحظه صورتي خود نمود و پس رفت. يکي از مردها گفت: «يالا، حالا ديگه بايد جنسا رو ببريم بيرون. نه که بگين مي‌ترسم اما وقتي يه ديوونه هم‌راه آدم باشه، حمل جنس زياد خيريت نداره.»
    مرد ديگه جواب داد: «راس مي‌گي، خوب همين‌جا خالي‌شون کنيم. بايد دو سفر ديگه هم بريم.»
    مرد اول سري تکان داد و به کسي که بي‌خبر در اتومبيل قوز کرده بود اشاره کرد و پرسيد: «اينو که ديگه با خودت نمي‌آري، نه؟»
    «چرا، آزارش که به کسي نمي‌رسه، گذشته از اون وجودش شايد خوش‌يمن‌ باشه.»
    «نه براي من، منو که مي‌بيني، مدت درازيه تو اين کارام و تا حالا حتي يه دفعه هم گير نيفتاده‌م. دليلش هم اينه که يه حيوون اين‌جوري واسه خوش يمني هم‌رام نبوده.»
    «مي‌دونم ازش خوشت نمي‌آد. تا حالا خيلي راجع بهش حرف زدي اما از دس من کاري برنمي‌آد. عادت داره هميشه يه گل تو دستش بگيره. ديشب که گلشو گم کرد نتونستم مث يه آدم عادي بذارمش پيش «جيک». امروزم که يه دونه گل براش پيدا کردم، صلاح نديدم بذارمش جايي. شايد مي‌تونست يه‌جا آروم بشينه تا من برگردم اما ترسيدم يه ناکس برسه و اذيتش کنه.»
    مرد ديگر عصبي گفت: «يه آدم مادرفلان با معرفتي. جداً من نمي‌دونم وقتي اين‌همه جاهاي حسابي واسه نگه‌داري اين‌جور آدم‌ها، همه جا هست تو چرا هي اينو، اين در اون در دنبال خودت مي‌کشوني.»
    « گوش کن، اين که مي‌بيني برادرمه، فهميدي؟ هر کاري دلم بخواد مي‌کنم و هر جايي دلم بخواد مي‌برمش. به هيچ‌کسم مربوط نيس. به نصيحت هيچ ناکس مادر فلاني هم احتياجي ندارم.»
    «بسه ديگه، من که نمي‌گم ولش کن. من فقط، وقتي با اين‌جور آدما باشم خرافاتي مي‌شم و دلم شور مي‌زنه، همين.»
    «خبه ديگه. حرفشو نزن. اگه نمي‌خواي با من کار کني رک بگو.»
    «خب ديگه، از کوره در نرو.» و به در بسته نگاه کرد.
    «امروز اين بچه‌ها چشونه؟ لامصبا کجان؟ ما که نمي‌تونيم همين‌جور اينجا معطل بشيم. خوبه راه بيفتيم. نظر تو چيه؟» داشت حرف مي‌زد که در دوباره باز شد و صدايي گفت: «يا‌لا بچه‌ها.»
    مرد دوم ناگهان بازوي او را گرفت و با دلخوري لعنت فرستاد. دو کوچه آن‌طرف‌تر، سر پيچ، پاسباني پيدا شد، لحظه‌اي ايستاد و بعد آهسته به‌طرف آن‌ها پيش آمد.
    «يه پاسبون داره مياد طرفمون، يالا بجنب. يکي از بچه‌ها رو صدا کن. تا کمکت کنه، منم سرگرمش مي‌کنم تا شما جنسارو خالي کنين.» گوينده با شتاب رفت و ديگري که دست‌پاچه به اطراف نگاه مي‌کرد، کيسه‌اي را که روي آستانة در ماشين بود برداشت و با عجله به در خانه برد و برگشت و دوباره خم شد تا کيسه ديگر را بردارد. پاسبان و هم‌کار ديگرش هم‌ديگر را ديده بودند و داشتند با هم حرف مي‌زدند.
    روي صورت مرد، که داشت تلاش مي‌کرد بستة بزرگ را از کف اتومبيل بلند کند، قطره‌هاي عرق راه افتاده بود. بسته از جا تکان خورد اما دوباره سر جايش افتاد.
    مرد، با همة نيرو و کوشش و فشار بدنه ماشين روي سينه‌اش که نفسش را بند آورده بود، بار ديگر بطرف پاسبان نگاه کرد و نفس‌زنان گفت: «چه شانسي، بخشکي شانس!» و دوباره بسته را گرفت. يک دستش را رها کرد و شانه مرد ديوانه را گرفت و آهسته گفت: «يالا پسر، بيا اين‌طرف و کمک کن. زود باش!»
    ديوانه با تماس دست او يکه‌اي خورد و ناله‌اي کرد و مرد او را کمي به‌سوي خود کشيد، به‌طوري که چهرة تهي و گردن نوساني او پشت صندلي آويزان شد. مرد آشفته تکرار کرد: «يالا ديگه يالا، محض رضاي خدا اين‌جا رو بگير و بلند کن!»
    آن چشم‌هاي آبي آسماني، بي‌مقصود و مات به اوخيره ماند و چند قطره آب از دهان خيسش روي پشت دست مرد افتاد. ديوانه گل نرگسش را نزديک صورتش برد.
    مرد با صداي بلند گفت: «گوش کن پسر! مي‌خواي بيفتي زندون! محض رضاي خدا اينجا رو بگير.» ديوانه تنها با حالتي حاکي از يک انزواي پر‌هيبت نگاهش مي‌کرد و مرد اين بار بلند شد و ضربة سنگيني به گوشش نواخت. گل نرگس بين مشت او و صورت ديوانه، شکست و روي مچ دستش آويزان ماند. ديوانه فريادي کشيد خشن و مبهم، و برادرش که کنار افسر پليس ايستاده بود صدايش را شنيد و بسويش دويد.
    خشم مرد، ديگر فرو نشسته بود و وقتي ضربة انتقام‌جويانه برادر بر او فرود آمد با يأسي تهي و منجمد خاموش ايستاد. برادر، رويش پريد و با صداي بلند ناسزا گفت و هر دو به پياده‌‌رو خيابان کشيده شدند. ديوانه ممتد فرياد مي‌کشيد و خيابان را از فريادي ناساز پر مي‌کرد.
    مرد نفس‌زنان گفت: «برادر منو مي‌زني؟» و مرد ديگر که از يورش او گيج و مات مانده بود به دفاع برخاست تا پاسبان ميان آن‌ها پريد و با بي‌طرفي به هر دو بدو‌بي‌راهي گفت و با‌تومي پراند و وقتي هر دو از هم جدا شدند و نفس‌زنان و پريشان سر پا ايستادند گفت: «چه مرگتونه؟»
    «اين ناکس برادرمو کتک مي‌زنه.»
    پاسبان در ميان صداي کر کنندة ديوانه، پرخاش‌کنان گفت: «لابد يکي اذيتش کرده، تو رو خدا يه کار کنين صداش قطع شه.» پاسبان دومي جمعيت را شکافت و پيش آمد و گفت: «چه خبره معرکه گرفتين؟»
    صداي ديوانه در نوسان موجي شگفت‌انگيز، اوج و پستي مي‌گرفت و پاسبان دومي که به آستانة در ماشين قدم مي‌گذاشت، شانه‌هاي ديوانه را گرفت و تکان داد وگفت: «يواش، چه خبره؟» و برادر که از تلاشي سخت خسته شده بود به پشت او خزيد. هر دو کنار اتومبيل زمين خوردند و پاسبان اولي، مرد ديگر را که در چنگ داشت رها کرد و به‌سوي آن‌ها آمد. مرد اولي مبهوت ايستاده بود و ياراي فرار نداشت. هر دو پاسبان با برادر در کش‌مکش بودند، او را زمين انداختند و لگد کوبش کردند تا از پا در آمد و آرام شد. دو خراش عميق، گونه‌هاي پاسبان دومي را شيار زده بود. با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: «عجب جونور درنده‌اي! امروز چي شده؟ حيووناي باغ‌وحش فرار کرده‌ن؟ » و بر فراز اندوه عظيم و با شکوه ديوانه داد زد: «بگين ببينم ، چي شده؟»
    هم‌کارش با صداي بلند گفت: «درست نمي‌دونم، صداي داد و قال اون يکي رو تو ماشين شنيدم و اين‌جا که اومدم ديدم اين دو تا به‌هم پريدن. اين يکي مي‌گه که اون برادرشو کتک زده، تو چه فکر مي‌کني؟»
    برادر سرش را بلند کرد و با خشمي دوباره زنده شده فرياد کشيد: «برادرمو کتک زده، بايد حقشو کف دستش بذارم» و کوشيد خود را به آن ديگري که پشت پاسبان قوز کرده بود برساند. پاسبان او را گرفت و گفت: «بسه ديگه، يالا،مي‌خواي دوباره حالتو جا بيارم؟ بسه ديگه يه کار کن صداي اون‌که تو ماشينه ببره.»
    مرد براي اولين بار به برادرش نگاه کرد و گفت: «نگاه کنين، گل تو دستش شکسته، همينه که گريه ميکنه.»
    پاسبان گفت: «گل؟ بگين ببينيم چه کلکي تو کاره، برادرت مگه مريضه يا مرده که گل مي‌خواد؟»
    پاسبان ديگر گفت« نه، نه مرده‌س نه مريض به‌نظر مي‌آد. معلوم نيس چه خبره لابد کلکي تو کاره.» دوباره توي ماشين را نگاه کرد و چشمش که به کيسه‌ها افتاد فوراَ سر برگرداند و گفت: «آي، اون يکي ديگه کجاس، زود دستگيرش کن. اونا قاچاق بار کردن.» و به‌سوي مرد دوم که از جاي خود تکان نخورده بود پريد و گفت: «يالا، زندون!» هم‌کارش که داشت دوباره با برادر کشمکش مي‌کرد بر او مسلط شد و دستبندي به او زد و او را توي ماشين هل داد و به‌سوي مرد ديگر پريد.
    برادر داشت داد مي‌زد:«من نمي‌خوام فرار کنم، من فقط مي‌خوام گلشو براش درس کنم، ولم کنين، بهتون مي‌گم ولم کنين.»
    «اگه گلشو درست کني ديگه داد نمي‌کشه؟»
    «نه ديگه، داد و فريادش واسه همينه.»
    «پس محض رضاي خدا زودتر درسش کن.»
    ديوانه هنوز گل نرگس شکسته را در دست داشت و تلخ مي‌گريست. برادر در حالي‌که پاسبان مچ دستش را گرفته بود، دوروبر را گشت و تکه چوب کوچکي پيدا کرد. يکي از تماشايي‌ها تکه نخي را که از دکاني در آن دوروبرها به‌دست آورده بود به او داد و برادر در برابر چشم‌هاي مشتاق و منتظر پاسبان و جمعيت ساقة گل را به تکة چوب بست و گل شکسته بار ديگر سر بلند کرد و آن اندوه بلند و پر هياهو ناگهان از روح ديوانه پرواز کرد. چشم‌هايش مثل دو تکه از آسمان بهاري بعد از ريزش باران شده بود و چهرة کودکانه‌اش از شادي به مهتاب مي‌مانست.
    پاسبان‌ها جمعيت را متفرق کردند:«رد شين ديگه، نمايش امروز ديگه تموم شد، يالا رد شين.»
    جمعيت، تک تک راه افتادند و ماشين که روي هر رکاب آن پاسباني ايستاده بود راه افتاد و از پيچ کوچه گذشت و از خيابان پايين رفت و از نظر ناپديد شد و چشم‌هاي آبي و وصف‌ناپذير ديوانه در وراي گل نرگسي که محکم ميان دستش گرفته بود، خوابي خوش مي‌ديد.


    + نگاه . داستاني خوب از براتيكان 
    شركا

    ريچارد براتيگان

    richard_brautiganبرگردان: علي‌رضا طاهري عراقي


    خيلي خوشم مي‌آيد كه بنشينم توي سينماهاي ارزان آمريكا كه مردمش با تماشاي فيلم، اليزابتي زندگي مي‌كنند و اليزابتي مي‌ميرند. توي خيابان ماركت يك سينما هست كه آن‌جا با يك دلار مي‌شود چهارتا فيلم ديد. اصلاً اهميتي برايم ندارد كه فيلم‌هايش خوب است يا بد. من كه منتقد نيستم. فقط دلم مي‌خواهد فيلم تماشا كنم. همين كه چيزي روي پرده تكان بخورد برايم بس است.
    سينما پر است از سياه‌ها، هيپي‌ها، بازنشسته‌ها، سربازها، ملوان‌ها و مردم بيگناهي كه با فيلم‌ها حرف مي‌زنند، چون فيلم‌ها درست مثل همه‌ي اتفاق‌هاي زندگي‌شان واقعي‌اند.
    ((نه! نه! برگرد توي ماشين كلايد. واي، خدايا، باني را دارند مي‌كشند.))
    شاعر مقيم اين سينماها منم، اما فكر نكنم از گوگنهايم چيزي به من بماسد. يك روز ساعت شش عصر رفتم سينما و ساعت يك صبح در آمدم. ساعت هفت، پا روي پا انداختم، تا ساعت ده همان طور نشستم و حتي يك بار هم از جايم بلند نشدم.
    رك بگويم، من كشته مرده فيلم‌هاي هنري نيستم. خوشم نمي‌آيد در سينماهاي رويايي، بنشينم لاي تماشاچياني كه عطر دل گرم كننده فرهنگ از سر و كله‌شان مي‌بارد و از نظر زيباشناسي ارضا شوم. اصلاً وسعم نمي‌رسد. ماه پيش نشسته بودم توي يكي از سينماهاي ((دوفيلم فقط هفتادوپنج سنت))ي به اسم ((روزگاري در سواحل شمال)) و كارتوني مي‌ديدم در باره‌ي يك سگ و يك جوجه.
    سگ مي‌خواست يك چرت بخوابد اما جوجه نمي‌گذاشت و ماجراهايي اتفاق مي‌افتاد كه آخرش هميشه يك بلواي كارتوني بود.
    مردي نشسته بودكنار من.
    سفيد سفيد سفيد و چاق و حدود پنجاه‌ساله و بگي‌نگي تاس و صورتش كاملاً خالي از هرگونه از احساس انساني.
    لباس‌هاي كيسه مانند بي مدلش مثل پرچم يك كشور شكست خورده پهن شده بود رويش و انگار در تمام عمر جز صورت حساب نامه‌اي برايش نيامده بود.
    درست در همين لحظه سگ كارتون به خاطر اين‌كه جوجه هنوز نمي‌گذاشت بخوابد يك دهن دره‌اي كرد و قبل از اينكه خميازه‌اش تمام شود مرد بغل دستي من هم دهنش را باز كرد و اين‌طور شد كه آن‌روز در كشور آمريكا، سگ كارتون و مرد، اين آدمي زاد زنده، مثل دوتا شريك خميازه كشيدند.


    + نگاه . داستان از همينگ وي 
    ارنست همينگوي

    برگردان: م.سجودي

    عنوان داستان : كسي مدال شجاعت نمي خرد


    قيمت‌ بازار شجاعت‌ در چه‌ حد است‌؟
    كارمند فروشگاه‌ مدال‌ در خيابان‌ «آدلايد» گفت‌: «ما اين‌ چيزارو نمي‌خريم‌. كسي‌ سراغش‌ نمي‌آد.»
    پرسيدم‌: «مث‌ من‌ زياد براي‌ فروش‌ مدال‌ مي‌آن‌؟
    ـ آره‌، خيلي‌. هر روز چندتايي‌ مي‌آن‌. ولي‌ ما مدالهاي‌ اين‌ جنگ‌ رو نمي‌خريم‌.
    ـ چه‌ جور مدالهايي‌ براي‌ فروش‌ مي‌آرن‌؟
    ـ اكثر مدالهاي‌ پيروزي‌، ستاره‌هاي‌ 1914، خيلي‌ هم‌ مدالهاي‌ «ام‌. ام‌»، گاهي‌ هم‌ «دي‌. سي‌. ام‌» يا «ام‌. سي‌» بهشون‌ مي‌گم‌ اينارو ببرن‌ مغازه‌هاي‌ رهني‌، كه‌ اگر پول‌دار شدند بتونن‌ مدالهاشونو پس‌ بگيرن‌.
    پس‌ گزارشگر رفت‌ به‌ «كويين‌ استريت‌» و در جست‌ و جوي‌ بازار شجاعت‌ از مقابل‌ ويترينهاي‌ پرزرق‌ و برقِ سمت‌ غرب‌ خيابان‌، حلقه‌هاي‌ ارزان‌، دكانهاي‌ خرده‌ريز فروشي‌، دوتا دكه ي سلماني‌، فروشگاههاي‌ لباس‌ دست‌ دوم‌ و دستفروشها گذشت‌.
    در دكان‌ رهن‌ فروشي‌ همان‌ حكايت‌ بود.
    جواني‌ با موي‌ شفاف‌ از پشت‌ پيشخوان‌ گفت‌: «نه‌، ما اين‌ چيزارو نمي‌خريم‌. اصلاً بازار نداره‌. آها، بله‌. براي‌ فروشِ همه‌ جور مدال‌ مي‌آن‌. بله‌، مدالهاي‌ «ام‌. سي‌». چند روز پيش‌ يه‌ آقايي‌ اومد كه‌ مدال‌ «دي‌. اس‌. او» مي‌فروخت‌. فرستادمش‌ به‌ فروشگاههاي‌ دست‌ دومِ خيابون‌ «يورك‌». اونا همه‌ جور چيز مي‌خرن‌.
    گزارشگر پرسيد: «براي‌ يه‌ مدال‌ «ام‌. سي‌» چقدر مي‌دين‌؟»
    ـ متأسفم‌ جوون‌. ما نمي‌تونيم‌ آبش‌ كنيم‌.
    گزارشگر از «كويين‌ استريت‌» بيرون‌ آمد و رفت‌ به‌ نخستين‌ فروشگاه‌ دست‌ دومي‌ كه‌ مي‌شناخت‌. به‌ شيشه‌اش‌ نوشته‌ شده‌ بود «همه‌ چيز خريداريم‌.»
    در با صداي‌ زنگوله‌اي‌ باز شد. زني‌ از پشت‌ دكان‌ بيرون‌ آمد. روي‌ پيشخوان‌ انبوهي‌ از زنگهاي‌ شكستة‌ در، ساعتهاي‌ شماطه‌اي‌، ابزار فرسودة‌ نجاري‌، كليدهاي‌ آهني‌ قديم‌، يك‌ گيتار شكسته‌ و چيزهاي‌ ديگر ريخته‌ شده‌ بود.
    زن‌ گفت‌: «چي‌ مي‌خواين‌؟»
    گزارشگر پرسيد: «هيچ‌ نوع‌ مدال‌ فروشي‌ دارين‌؟»
    ـ نه‌، ما از اين‌ چيزا نگه‌ نمي‌داريم‌. مي‌خواين‌ چكار، نگو مي‌خواين‌ چيزي‌ بفروشين‌؟
    گزارشگر گفت‌: «بله‌، براي‌ يه‌ مدال‌ «ام‌. سي‌» چقدر مي‌دين‌؟»
    زن‌ با بدگماني‌، در حالي‌ كه‌ دستانش‌ را زير پيش‌بندش‌ جمع‌ مي‌كرد، پرسيد: «ام‌. سي‌ چيه‌؟»
    گزارشگر گفت‌: «يه‌ نوع‌ مداله‌. صليب‌ نقره‌ايه‌.»
    زن‌ پرسيد: «نقرة‌ اصله‌؟»
    گزارشگر گفت‌: «گمون‌ كنم‌ اصل‌ باشه‌.»
    زن‌ گفت‌: «مث‌ اين‌ كه‌ مطمئن‌ نيستي‌؟ با خودت‌ داريش‌؟»
    گزارشگر گفت‌: «نه‌.»
    زن‌ گفت‌: «خوب‌، بيارش‌. اگه‌ نقرة‌ اصل‌ باشه‌ ممكنه‌ پول‌ خوبي‌ بهت‌ بدم‌. ببينم‌، نشه‌ از اون‌ مدالهاي‌ جنگي باشه‌، ها؟»
    گزارشگر گفت‌: «درسته‌.»
    ـ پس‌ به‌ خودت‌ زحمت‌ نده‌. مالي‌ نيستن‌.
    پس‌ از آن‌ گزارشگر به‌ پنج‌ فروشگاه‌ دست‌ دوم‌ ديگر سر زد. هيچ‌ يك‌ از آنها مدال‌ نمي‌خريدند. مدال‌هاي‌ جنگ‌ بازاري‌ نداشت‌.
    به‌ در فروشگاهي‌ نوشته‌ شده‌ بود: هر چيز با ارزشي‌ را خريداريم‌. با بالاترين‌ قيمت‌ پيشنهادي‌.»
    مرد ريشويي‌ از پشت‌ پيشخوان‌ با صداي‌ تحكم‌آميزي‌ گفت‌: «چيزي‌ مي‌خواي‌ بفروشي‌؟»
    گزارشگر جويا شد: «مدالهاي‌ جنگي‌ مي‌خرين‌؟»
    ـ گوش‌ كن‌. اين‌ مدالها ممكنه‌ تو جنگ‌ ارزشي‌ داشتن‌. من‌ نمي‌گم‌ نداشتن‌. مي‌فهمي‌؟ ولي‌ براي‌ من‌ دودوتا چهارتاست‌. چرا چيزي‌ بخرم‌ كه‌ نتونم‌ بفروشم‌.
    فروشنده‌ بسيار آقا و اهل‌ توضيح‌ و تفسير بود.
    گزارشگر پرسيد: «اين‌ ساعت‌رو چند مي‌خري‌؟»
    فروشنده‌ آن‌ را به‌ دقت‌ برانداز كرد. جعبه‌اش‌ را باز كرد و كاركردنش‌ را زير نظر گرفت‌. توي‌ دستش‌ چرخاند و به‌ آن‌ گوش‌ داد.
    گزارشگر گفت‌: «خوب‌ كار مي‌كنه‌.»
    فروشنده‌ كه‌ ريش‌ پر پشتي‌ داشت‌ در حالي‌ كه‌ ساعت‌ را روي‌ پيشخوان‌ مي‌گذاشت‌، به‌ قضاوت‌ پرداخت‌: «اين‌ ساعت‌ ممكنه‌ حالا 60 سنت‌ بيارزه‌.»
    گزارشگر به‌ سمت‌ پايين‌ «يورك‌ استريت‌» راه‌ افتاد. درهاي‌ مغازه‌ها نشان‌ مي‌داد كه‌ دست‌ دوم‌ فروش‌ هستند. كتش‌ را قيمت‌ گذاشتند، ساعتش‌ را تا هفتاد سنت‌ خريدند و جعبة‌ سيگارش‌ را هم‌ تا 40 سنت‌ طالب‌ بودند، امّا هيچ‌ كس‌ نه‌ مدال‌ مي‌خريد و نه‌ مي‌فروخت‌.
    خرت‌ و پرت‌ فروشي‌ گفت‌: «هر روز براي‌ فروشِ مدال‌ مي‌آن‌. بعد از سالها تو، اوّلين‌ كسي‌ هستي‌ كه‌ اومدي‌ مدال‌ بخري‌.»
    سرانجام‌ در مغازة‌ تاريك‌ و خفه‌اي‌، جوينده‌ چند مدال‌ براي‌ فروش‌ پيدا كرد. زن‌ فروشنده‌ آنها را از صندوق‌ دخل‌ بيرون‌ آورد.
    مدالها از ستارة‌ 15 ـ 1914، از مدالهاي‌ خدمات‌ عمومي‌ و از مدالهاي‌ پيروزي‌ بودند. همة‌ آنها دست‌ نخورده‌ و شفاف‌ در جعبه‌هاي‌ خودشان‌ بودند، به‌همان‌ صورت‌ كه‌ فروخته‌ شده‌ بودند. به‌ روي‌ همة‌ آنها يك‌ اسم‌ و يك‌ شماره‌ حك‌ شده‌ بود. همه‌شان‌ به‌ تفنگداري‌ در يك‌ توپخانة‌ كانادايي‌ تعلق‌ داشت‌.
    گزارشگر آنها را امتحان‌ كرد و پرسيد: «چنده‌؟»
    زن‌ به‌ حالت‌ تسليم‌ گفت‌: «همه‌ را با هم‌ مي‌فروشم‌.»
    ـ همه‌ شون‌ چند؟
    ـ سه‌ دلار.
    گزارشگر به‌ امتحان‌ مدالها ادامه‌ داد. آنها نمايندة‌ افتخار و شناخت‌ اعليحضرتي‌ بودند كه‌ به‌ يك‌ فرد كانادايي‌ تقديم‌ شده‌ بود. اسم‌ آن‌ كانادايي‌ به‌ لبة‌ هر مدال‌ ديده‌ مي‌شد.
    زن‌ با اصرار گفت‌: «آقا نگران‌ اون‌ اسمها نباشين‌. راحت‌ مي‌تونين‌ پاكشون‌ كنين‌. براتون‌ مدالهاي‌ خوبي‌ مي‌شن‌.»
    گزارشگر گفت‌: «متأسفانه‌ اينا اون‌ چيز‌هايي‌ نيس‌ كه‌ من‌ دنبالشون‌ مي‌گردم‌.»
    زن‌ در حالي‌ كه‌ آنها را اين‌ور و آن‌ور مي‌كرد گفت‌: «از خريدن‌ اينا پشيمون‌ نمي‌شين‌ آقا. بهتر از اينها نمي‌تونين‌ پيدا كنين‌.»
    گزارشگر اعتراض‌ كرد: «نه‌، فكر مي‌كنم‌ اون‌ چيزهايي‌ كه‌ من‌ مي‌خوام‌...»
    ـ خب‌، بگو چند مي‌خواي‌؟
    ـ هيچ‌چي‌.
    ـ آخه‌ يه‌ چيزي‌ بگو. هر چي‌ دلت‌ مي‌خواد بگو.
    ـ نه‌، امروز نه‌.
    ـ هر چي‌ بگي‌ ناراحت‌ نمي‌شم‌. مدالهاي‌ خوبي‌ هستن‌ آقا. نگا كنين‌. براي‌ همه‌ شون‌ يه‌ دلار به‌ من‌ بدين‌.
    گزارشگر از بيرون‌ مغازه‌ به‌ داخل‌ ويترين‌ نگاه‌ كرد. روشن‌ بود كه‌ حتي‌ ساعت‌ شماطه‌دار خراب‌ شكسته‌ را مي‌توانستي‌ بفروشي‌، امّا يك‌ مدال‌ «ام‌. سي‌» را نه‌.
    مي‌توانستي‌ يك‌ سازدهني‌ دست‌ دوم‌ را معامله‌ كني‌، امّا يك‌ مدال‌ «دي‌. سي‌. ام‌» بازار نداشت‌. مي‌توانستي‌ مچ‌ پيچ‌هاي‌ نظامي‌ات‌ را بفروشي‌، امّا براي‌ مدال‌ ستاره‌نشان‌ 1914 خريداري‌ پيدا نمي‌كردي‌.
    در نتيجه‌ قيمت‌ بازار شجاعت‌ معلوم‌ نبود.


    نسخه قابل چاپ
    شناسه : PS0043
    تاريخ ارسال : پنج شنبه 20 مرداد 1384
    + نگاه . درباره ي نقد . 

    قسمتي از نوشته ي محمد بهارلو درباره ي نقد ادبي

    به اين ترتيب هدف منتقد نه فقط يافتن معناي درون اثر بلكه باز توليد معنا است، يعني آن چه از فرايند گفت‌وگو ميان منتقد (خواننده) و اثر حاصل مي‌شود. اما به هيچ‌وجه نمي‌توان جست‌وجو يا باز توليد معنا را تابع حقيقتي دانست كه پيشاپيش منتقد آن را در اختيار دارد. اهميتي ندارد كه منتقد به چه چيزي اعتقاد دارد و تا چه اندازه از عقايد خود مطمئن است؛ آن‌چه اهميت دارد اين است كه منتقد قادر باشد دريافت و تحليل خود را از قرائت اثر ـ معاني بالقوه اثر ـ به دست دهد؛ يعني در واقع آن‌ها را به بحث بگذارد.
    به تعبير گادامر «هرمنوتيستِ» بد كسي است كه هميشه مي‌خواهد «حرف آخر» را بزند. اما واقعيت اين است كه در عالم انديشه حرف آخري وجود ندارد؛ اين ما هستيم كه در مقام فرد به «آخر» مي‌رسيم.

    + نگاه .داستان : سانداويچ 
    غلامحسين ساعدي

    غلامحسين ساعديدر، نيمه‌باز شد. مشتري‌ها برگشتند و مرد بلند قد و چهار‌شانه‌اي را ديدند که صورت درشتي داشت، عينک تيره‌اي به چشم زده بود و موهاي جوگندمي‌اش را با سليقة زياد شانه کرده بود، و همان‌طور که لاي در ايستاده بود، پيشخوان و مرد ساندويج فروش را نگاه مي‌کرد. انگار سراغ تلفني آمده بود يا مي‌خواست نشاني جايي را بپرسد. بعد برگشت و آنهايي را که داشتند تند تند ساندويج مي‌خوردند، زيرچشمي نگاه کرد و مردد بود. نه مي‌خواست حرف بزند، و نه مي‌خواست برگردد و نه مي‌خواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌اي فوق‌العاده شيک و کفش‌هاي ظريفي پوشيده بود. دستمال سفيدي لاي انگشتانش گرفته بود و مي‌پيچيد. انگار از کثيفي مغازه دل‌آشوبه گرفته بود.
    مردم راه باز کردند و چار‌پايه‌هايي را که جلو يخچال چيده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پائين رفت و از پشت عينک تک‌تک آدم‌ها و دهان‌هايي را که مي‌جنبيد تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهاي چرب که گوشة ديوار روي هم ريخته بودند و زاوية ديوارها را پر کرده بودند خيره شد. صاحب مغازه روي يخچال خم شد و با لبخند گفت: «بفرمايين قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چيزي بگويد. مرد وقتي همه را وارسي کرد آمد و ايستاد به تماشاي غذاهايي که پشت شيشة يخچال چيده شده بودند. چند لحظه بعد در حالي که ظرف گوشت را نشان مي‌داد، پرسيد: «گوشت‌تون تازه‌س؟»
    صاحب مغازه با لبخند گفت: «بله قربان. مال همين امروزه.»
    مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
    صاحب مغازه گفت: «گوشت خوب هميشه صورتي رنگه.»
    مرد پرسيد: «کباب حاضر کرده‌ين؟»
    صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و ديس بزرگ گوشت را بيرون آورد و روي يخچال گذاشت. مرد خم شد وبو کرد و بعد در حالي‌ که نگاه ديگري توي ويترين مي‌انداخت، عقب‌تر رفت و مرد آشپز را نگاه کرد که پشت ويترين شيشه‌اي غذا سرخ مي‌کرد. هنوز تصميم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولي ناگهان تغيير عقيده داد و به صاحب مغازه گفت: «يکي از اين کباب‌ها را براي من سرخ کنيد.»
    صاحب مغازه با سر اشاره کرد و يکي از کباب‌ها را برداشت.
    مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دست‌پاچه شد و کبابي را که برداشته بود کنار گذاشت، و با يک دستمال کاغذي کباب ديگري را گرفت و به طرف آشپز رفت.
    مرد هم‌چنان که ديگران را عقب مي‌زد به ويترين آشپزخانه نزديک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول اين تابه‌تان را تميز کنيد و بعد با کره سرخ کنيد.» آشپز قدري روغن توي تابه ريخت. وقتي روغن به جوش آمد، با کفگيري که به‌دست داشت، تندتند روغن‌ها را جمع کرد و تابه رنگ سفيد پيدا کرد. صاحب مغازه يک قالب کره آورد و آشپز آن را خرد کرد توي تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توي تابه انداخت.
    مرد به صاحب مغازه گفت: «يک نون خوب سوا کنيد.»
    صاحب مغازه نان سفيدي در‌آورد. مرد گفت: «نون تازه ندارين؟»
    صاحب مغازه گفت: «اينا همه‌شون خوبن آقا.»
    مرد گفت: «نوني که برشته و خوب پخته شده باشه.»
    صاحب مغازه چند نان را روي پيشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنين.»
    و برگشت با اشاره چشم به آن‌هايي که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندويچ مي‌خواستند فهماند که چند دقيقه‌اي صبر کنند. مرد نان‌ها را جلو و عقب زد و نان برشته‌اي انتخاب کرد و به ساندويچ فروش گفت: «خميرشو در بيارين.»
    صاحب مغازه نان را تميز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ويترين آشپز رفت و گفت: «هله‌هوله توش نريزي‌ها.» آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت.
    مرد گفت: «چند قطره آبليمو هم روش بريز.»
    آشپز، کمي آبليمو روي کباب ريخت، کاغذي دور ساندويچ پيچيد، آن‌را توي بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روي يخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چي شما لطف کنين.»
    مرد کيفي بيرون آورد و يک ده تومني روي ميز گذاشت و بعد به‌طرف ويترين رفت و يک دو تومني هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف يخچال و ساندويج را از توي بشقاب برداشت.
    مشتري‌ها در حالي که بي‌صدا و با ولع زياد ساندويج مي‌خوردند، او را تماشا مي‌کردند.
    مرد چند بار مغازه را بالا و پايين رفت. انگار فکرش جاي ديگر بود و خيلي دلخور وعصباني به نظر مي‌آمد. بعد يک مرتبه متوجه ساندويج شد و نگاه غريبي به آن کرد. انگار موش مرده‌اي را به دست گرفته با عجله به گوشة مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندويج را انداخت توي ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بيرون.


    1343
    بيمارستان روزبه


    حروفچين: شراره گرمارودي

    + نگاه . 
    کريستين بوبن

    برگردان: نگار صدقي



    شيوة حرف زدن?ات، که زير کلمه?ها خط مي?کشيدي يا برخي از جمله?هايت را با حرکت مچ دست و رقص ملايم بازوانت سبک مي?کردي،
    شيوة مصيبت?بار غذا پختن?ات و يا واگذاري اين کار به شوهرت و يا وقتي که چاره?اي نداشتي درست کردن کرپ؛ يک خروار خمير کرپ که در طول هفته خورد مي?شد،
    شيوة راديو گوش دادن?ات، ساعت هفت بعدازظهر، فرانس کولتور، شبکة فرهنگي راديويي فرانسه، وقتي نام کتاب?هايي را که در مورد آن?ها صحبت مي?شد روي يک تکه کاغذ مي?نوشتي و روز بعد کاغذ را گم مي?کردي،
    شيوة نامه نوشتن?ات به کساني که با تو زير يک سقف زندگي مي?کردند،
    شيوة عصباني شدن?ات وقتي بي?آن?که ملاحت?ات را از دست دهي دشنام مي?گفتي،
    شيوة سياه کردن دفترهايت با نقل قول?هايي که از کتاب?هاي مختلف جمع مي?کردي، و امروز صبح من فکر مي?کنم اين دفترها دقيق?ترين تصوير تو، دقيق?ترين تصوير حرکت تو به سمت اصالت و خلوص هستند،
    شيوة زندگي زناشويي?ات، که همه درها را باز مي?گذاشتي، هرکسي، هرساعتي مي?توانست وارد شود و وقتي از حد مي?گذشت، نفسي مي?کشيدي وهمه?چيز درست مي?شد،
    شيوة خواستن?ات وقتي که خواسته?هايت بر خلاف منطق بود،
    شيوة عکس جمع کردن?ات، وقتي عکس?هاي فرزندانت را در يک آلبوم جمع مي?کردي و بعد خيلي زود فراموش مي?کردي که بايد آن?ها را جمع کرد. وقتي مدت?ها با لبخند، با کمي تعجب به آن?ها نگاه مي?کردي،
    شيوة رنجيدن?ات، وقتي براي انجام کاري تو را به عجله مي?انداختند، زود باش، دير شد. وقتي بچه?هاي کوچک را هم وادار به قطع بازي و خروج از منزل مي?کنند، وقتي به آن?ها يادآوري مي?کنند که زمان مي?گذرد، همين رنج را حس مي?کنند،
    شيوة تعلق تو به همه، در عين عدم تعلق?ات به هيچ?کس،
    شيوة آزاد تو براي آزاد بودن،
    شيوة عاشقانة تو براي عشق ورزيدن،
    ژيسلن! چه?قدر يک تابوت براي گنجاندن اين همه خصلت تنگ است.
    بايد باور کرد که هيچ?چيزِ اين مرگ حقيقت ندارد، که تو باز هم کلکي سوار کرده?اي، همان حرفي که در بارة بچه?هاي شيطان مي?زنند: باز هم چه کلکي سوار کرده. بايد باورکرد که حتي اگر مرگ تو حقيقت هم داشته باشد، تو بي?نظمي زيبايي را در بهشت ايجاد کرده?اي و به همين سرعت دربارت را آن?جا به راه انداخته?اي، يک فرشته براي غذا پختن، يک فرشته ديگر براي آن?که براي تو کتاب بخواند، و موتسارت که هرشب، ساعت هفت بعد از ظهر در راديو خرخر مي?کند.


    برگرفته از کتاب: فراتر از بودن – نشر ماه?ريز
    حروف?چين: فريبا حاج?دايي


    نسخه قابل چاپ
    + نگاه . حتما بخوانيد دوستان 

    اين نوشته اي از برتولد برشت است كه در مورد كتابخواني است و نظر او در مورد ادبيات متعهد را نشان مي دهد . البته در آن برهه از زمان ادبيات متعهد و شاعه آن از طرف روشنفكراني چون او بديهي بود . وقتي هيتلر هست بايد متعهد نوشت . (نگاه)

    برگردان: بهرام حبيبي



    بسياري از مردم را مي?بينيم که کتاب مي?خوانند. اين هنر مشکلي است که کسي به آن?ها نياموخته است. دانش قبلي آن?ها نه براي تشخيص ضعف?ها و نه براي تشخيص خوبي?هاي کتاب کافي است. صحبت از کتاب?هاي علمي نمي?کنم که براي خواندن اکثر آن?ها بايد علم داشت تا علم به دست آورد. خواندن قصه?ها هم مشکل است. اغلب نويسنده در چشم به هم زدني موفق مي?شود خواننده را به دنياي کتاب خود متوجه کند؛ بيش از آن?که کتاب توجهي به دنياي او داشته باشد. خواننده بر سرکتابي که بايد دنيا را توصيف کند از دنيا غافل مي?شود. نويسنده با چند فن که آموختن آن آسان ولي پي بردن به نيرنگ آن مشکل است، هيجاني توليد مي?کند تا خواننده توجه به اصل مطلب را فراموش کند؛ از اين طريق که با کنج?کاوي تحريک شده دنبالة داستان را مي?طلبد. دروغ?هايي که تا اين لحظه خوانده فرو مي?دهد تا دروغ?هاي بعدي را بخواند. نوشته?اي که به خواننده مهلت دهد، کتاب را گه?گه کنار بگذارد، تا در خوانده?ها تأمل کند و حرف نويسنده را با انديشة خود بسنجد، کمي ضعيف به شمار مي?آيد. مي?گويند چنين نويسنده اي نمي?تواند خواننده را در اختيار در بياورد. بنا بر زيبايي?شناسي معمول بايد انديشه نويسنده يکسره پنهان و به?قدر ممکن غيرقابل تحليل باشد. علاوه براين خواننده بايد از خود بپرسد که نويسنده چه مي?خواسته و تا چه اندازه به خواست خود رسيده است. در حقانيت قتل بحثي نيست بايد دانست که عمل با فن و شيوه انجام شده يا نه.
    در واقع بايد کتاب را چون نوشتة اشخاص متهم به جرم – که نويسندگان جز اين نيستند – خواند. مگر مي?شود با خوش?بيني نوشتة اشخاصي را پذيرفت که کمک مي?کنند تا مردم بي?چاره، دسته دسته به جنگ?هاي خونين رانده شوند و يا خودشان از بي?چارگي به ميدان جنگ رانده مي?شوند. اين?ها کساني?اند که گندم را مي?گندانند و مردم را از گرسنگي مي?کشند! اين?ها کساني?اند که يا لگد مي?زنند و يا مي?گذارند لگدشان بزنند.

    + نگاخ 
    برگردان: نجف دريابندري

    آلن رب گري‌يه، نويسنده وفيلم‌ساز فرانسوي و يکي از بنيان‌گذاران و نظريه‌پردازان جنبش ادبي" رمان نو"است. از رمان‌هاي مهم او مي‌توان "بيننده" و "درون هزار چم" و از فيلم‌هاي او " سال گذشته در مارينباد"(باالن رنه) و " قطار سراسري اروپا" را نام برد.
    در داستان" کنار دريا" که در 1962 نوشته شده است تأثير صناعت فيلم کاملاً مشهود است: مانند يک دوربين فيلمبرداري گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ برمي‌گردد، گاه از سه کودکي که موضوع اصلي او است جلو مي‌افتد و گاه پشت سر آن حرکت مي‌کند، ولي در هرحال هميشه مانند دوربين ساکت است و فقط منظر? روبه روي خود را ضبط مي‌کند. در اين داستان شايد بيش از ساير نمونه‌هاي"رمان نو" نويسند? خود را به ضبط واقعيت عيني محدود و منحصر کرده است.


    سه بچه دارند کنار دريا راه مي‌روند. دست همديگر را گرفته‌اند و در کنار هم پيش مي‌روند. تقريباً هم قداند، شايد هم سن باشند: حدود دوازده. ولي بچه وسطي کمي‌از آن دوتاي ديگر کوچک‌تر است.
    غير از اين بچه‌ها هيچ کس در کنار دريا نيست. ساحل نوار نسبتاً پهني است که نه سنگ‌هاي پراکنده‌اي در آن ديده مي‌شود و نه آبگيري، و ميان دريا و صخر? بلندي که بي راه به نظر مي‌رسد اندک شيبي دارد.
    روز خيلي صافي است. خورشيد با نور شديد و عمودي ماس? زرد را روشن مي‌کند. هيچ ابري در آسمان نيست. هيچ بادي هم نمي‌آيد. آب کبود و آرام است و کمترين اثري از حرکت دريا در آن ديده نمي‌شود، با آن که ساحل تا افق باز است.
    اما، در فواصل منظم، موجي که هميشه يک شکل است و از چند متر درو از ساحل پيدا مي‌شود، ناگهان بالا مي‌آيد و بعد فوراً فرو مي‌ريزد- هميشه در يک خط. به نظر آدم اين‌طور نمي‌آيد که آب دارد پيش مي‌آيد و بعد پس مي‌رود؛ برعکس، مثل اين است که تمام اين حرکت در يک جا اتفاق مي‌افتد. بالا آمدن آب اول فرو رفتگي مختصري در طرف ساحل به وجود مي‌آورد، و موج کمي‌پيش مي‌آيد و مثل ريگ غلتان غرغر مي‌کند؛ بعد مي‌ترکد و مثل شير روي شيب ساحل مي‌ريزد، ولي با اين حرکت فقط همان زميني را که از دست داده است باز به دست مي‌آورد. فقط گهگاهي کمي‌بالاتر مي‌آيد و لحظه‌اي چند انگشت بيشتر زمين را خيس مي‌کند.
    باز همه چيز راکد مي‌شود؛ دريا صاف و کبود درست در همان جاي ساحل زرد تمام مي‌شود که در طول آن بچه‌ها در کنار هم دارند راه مي‌روند. بچه‌ها بوراند، تقريباً به رنگ همان ماسه: پوستشان کمي‌تيره‌تر، مويشان کمي‌روشن‌تر. هرسه يک جور لباس پوشيده‌اند؛ شلوار کوتاه و پيراهن، هر دو از پارچه نخي کلفت آبي رنگ رفته. در کنار هم دست همديگر را گرفته‌اند و دارند در خط مستقيم راه مي‌روند- موازي دريا و موازي صخره، تقريباً در فاصل? مساوي از هر دو، ولي کمي‌نزديک‌ترک به آب. خورشيد در اوج آسمان است و سايه‌اي جلوي پاي آن‌ها نمي‌اندازد.
    جلو بچه‌ها، از صخره تا آب، ماس? دست نخورد? زرد و صاف خوابيده است. بچه‌ها با سرعت يکنواخت پيش مي‌روند، بدون کمترين انحراف، دست در دست. پشت سرشان روي ماس? نمناک سه خط جاي پاهاي برهنه بر جاي مي‌ماند، سه رديف جا پاي نسبتاً عميق و کامل، با فاصله‌هاي مساوي.بچه‌ها دارند به جلو نگاه مي‌کنند؛ نه به صخر? سمت چپ‌شان نگاه مي‌کنند نه به درياي سمت راست‌شان، که موج‌هاي کوچکش مرتباً آن‌طرف فرو مي‌ريزند. بچه‌ها هيچ برنمي‌گردند به راهي که طي کرده‌اند نگاهي بيندازند. با قدم‌هاي منظم و سريع راه‌شان را ادامه مي‌دهند.
    جلو بچه‌ها يک دسته مرغ دريايي دارند روي ساحل درست لب آب راه مي‌روند. اما چون مرغ‌ها خيلي آهسته‌تر مي‌روند بچه‌ها به آن‌ها مي‌رسند. دريا مرتباً جا پاي ستاره مانند مرغ‌ها را پاک مي‌کند، ولي جا پاي بچه ها روي ماس? نمناک به وضوح باقي مي‌ماند و سه رديف فرورفتگي‌ها درازتر مي‌شود. عمق اين فرورفتگي‌ها ثابت است: کمتر از يک بند انگشت. ريخت آن‌ها هم خراب نمي‌شود، نه به ريزش لبه‌ها و نه با فرو رفتن زياد شست يا پاشن? پا: انگار اين جا پاها را با يک دستگاه مکانيکي روي لاي? سطحي زمين متحرک در بياورند.
    سه خط پشت سر بچه‌ها همين‌جور درازتر مي‌شوند، به نظر مي‌آيد که جمع‌تر و آهسته‌تر هم مي‌شوند و به صورت يک خط در مي‌آيد، که در تمام طول خود ساحل را به دو نوار تقسيم مي‌کند و آن سرش به يک حرکت ريز مکانيکي ختم مي‌شود، که بالا و پايين رفتن شش تا پاي برهنه است، انگار دارند در جا مي‌زنند.
    اما همين‌جور که پاهاي برهنه دورتر مي‌روند به مرغ‌ها نزديک‌تر مي‌شوند. پاها نه تنها تند تر پيش مي‌روند، بلکه فاصل? نسبي ميان دو دسته هم به سرعت بيشتري کم مي‌شود- در مقايسه با مسافتي که طي کرده‌اند، چيزي نمي‌گذرد که فقط چند قدم از هم فاصله دارند...
    اما وقتي که سرانجام به نظر مي‌رسد که بچه‌ها به مرغ رسيده‌اند، مرغ‌ها ناگهان بال مي‌زنند و پرواز مي‌کنند، اول يکي، بعد دوتا، بعد ده‌تا... و هم? مرغ‌هاي سفيد و خاکستري دسته روي دريا چرخي مي‌زنند و باز پايين مي‌آيند و روي ماسه راه مي‌روند؛ باز در همان جهت، درست لب آب، حدود صد متر جلوتر. از اين فاصله حرکت آب ديده نمي‌شود، مگر هر ده ثانيه يک بار که آب در لحظ? ريزش کف زير نور خورشيد رنگ عوض مي‌کند. سه بچ? بور بدون توجه به خط‌هايي که به اين دقت در ماس? دست نخورده بر جاي مي‌گذارند، و بدون توجه به موج‌هاي کوچک دست راست‌شان و مرغ‌ها، که جلو آن‌ها گاهي پرواز مي‌کنند و گاهي راه مي‌روند، دست همديگر را گرفته‌اند و قدم‌هاي منظم و سريع پيش مي‌روند.
    صورت‌هاي آفتاب سوخته‌شان، که از موهايشان تيره‌تر است، به هم شبيه است. حالت صورت‌ها يکي است: جدي، متفکر، شايد کمي‌نگران. اسباب صورتشان عين هم است، اگرچه پيدا است که دو تا از بچه‌ها پسراند و يکي دختر. موي دختر فقط کمي‌بلندتر است و کمي‌بيشتر موج دارد، و دست و پايش فقط کمي‌بلندتر است. ولي لباس‌شان يکي است شلوار کوتاه و پيراهن، هردو ازپارچ? نخي کلفت، آبي رنگ رفته.
    دختر دو طرف راست، سمت دريا. طرف چپ دختر پسري راه مي‌رود که از آن پسر ديگري کمي‌کوتاه‌تر است. آن پسر ديگرکه سمت صخره است هم قد دختر است. جلو آن‌ها تا چشم کار مي‌کند ماس? صاف و زرد خوابيده است. سمت چپ آن‌ها ديوار قهوه‌اي رنگ، که راهي در آن پيدا نيست، تقريباً عمود ايستاده است. سمت راست آن‌ها سطح درياي بي حرکت و کبود به حاشي? موج کوچکي ختم مي‌شود که فوراً مي‌شکند و با کف سفيد مي‌گريزد. آن وقت، ده ثانيه بعد، آب باز ورم مي‌کند و همان فرورفتگي را در سمت ساحل به وجود مي‌آورد و مثل ريگ غلتان غرغر مي‌کند. موجک مي‌شکند؛ کف شيري باز از شيب ساحل بالا مي‌رود و چند انگشتي زمين از دست رفته را باز به دست مي‌آورد. در سکوت بعد از آن صداي ضربه‌هاي ناقوس دوردستي در هواي آرام پخش مي‌شود.
    پسر کوچک‌تر، آن که در وسط است، مي‌گويد«صداي زنگ است.» اما صداي مکيده شدن ريگ‌ در دهان دريا صداي خيلي ضعيف زنگ را مي‌پوشاند. و بچه‌ها بايد تا پايان دور صبر کنند تا چند ضرب? آخر زنگ را که از راه دور مي‌آيد بشنوند. پسر بزرگ‌تر مي‌گويد« زنگ اول است».
    موجک در سمت راست آن‌ها مي‌شکند. بعد دوباره سکوت مي‌شود، بچه‌ه ديگر چيزي نمي‌شنوند. سه بچ? بور هنوز با همان آهنگ منظم دست در دست هم دارند راه مي‌روند. جلو آن‌ها ناگهان در دست? مرغ‌ها، که فقط چند قدمي‌از بچه‌ها فاصله دارند، ولوله مي‌افتد: بال مي‌زنند و پرواز مي‌کنند. همان چرخ را روي آب مي‌زنند و بعد پايين مي‌آيند و باز درست لب آب، حدود صد متر جلوتر، در همان جهت روي ماسه راه مي‌افتند.
    پسر کوچک‌تر ادامه مي‌دهد« شايد هم زنگ اول نبود، اگر آن يکي قبلي را نشنيده باشيم...» پسر کنار او جواب مي‌دهد« بايد مي‌شنيديم.» اما اين گفتگو آهنگ آن‌ها را تغيير نداده است؛ همان‌جا پاها پشت سرشان زير شش تا پاي برهنه دارند پيدا مي‌شوند. دختر مي‌گويد« قبلاً اين‌قدر نزديک نبوديم.» پس از لحظه‌اي پسر بزرگتر، که در سمت صخره است، مي‌گويد:« هنوز خيلي راه داريم.»
    و بعد هرسه در سکوت راه‌شان را ادامه مي‌دهند. ساکت مي‌مانند تا اين‌که باز صداي ناقوس، همان‌جور نامشخص، در هواي آرام پخش مي‌شود. پسر بزرگ‌تر مي‌گويد« صداي زنگ است.» ديگران جواب نمي‌دهند.
    مرغ‌ها، که چيزي نمانده بود بچه‌ها به آن‌ها برسند، بال مي‌زنند و پرواز مي‌کنند، اول يکي، بعد دوتا، بعد ده‌تا... بعد تمام دسته باز روي زمين است و دارد حدود صد متر جلوتر از بچه‌ها در طول ساحل راه مي‌رود.
    دريا مرتباً جا پاهاي ستاره شکل مرغ‌ها را پاک مي‌کند. اما بچه‌ها که دارند دست در دست کنار هم نزديک‌تر به صخره راه مي‌روند جا پاهاي عميق‌شان را بر جاي مي‌گذراند، و سه خط جا پاها در ساحل بسيار دراز به موازات آب ادامه پيدا مي‌کند. سمت راست دريا، سمت درياي مسطح و بي حرکت، همان موج کوچک هميشه در همان‌جا مي‌شکند.


    نقل از آدينه 60
    حروف‌چين: مينا محمدي


    + مهرزاد 

    اين داستان را توصيه مي كنم حتما بخوانيد . واقعا زيبا نوشته شده است .

    http://nakhanaa.blogfa.com/post-75.aspx

    و نظرات خوانندگان را از اين صفحه ببينيد :

    http://commenting.blogfa.com/?blogid=nakhanaa&postid=75&timezone=12642

    دفعه قبل لينك داستاني از سايت بنياد هوشنگ گلشيري مربوط به اولين دوره كارگاه اين بنياد گذاشتم كه گويا بعضي از دوستان نديده بودند كه آنهم واقعا عالي بود :

    http://www.golshirifoundation.org/kargah/archive/st261181.htm#top

    و نظراتشان : (من جمله نظر مندني پور را بخوانيد )

    http://www.golshirifoundation.org/kargah/archive/cm261181.htm

    + نگاه 

    درود . پايدار باشيد .

    با سلام / ضمن تشكر از شما و ساير دوستان كه در جشنواره ادبي توتم كوير شركت نموديد . پس از دريافت كليه اثار تا تاريخ پانزدهم بهمن ماه ،مرحله اول د اوري در 22 بهمن ماه از طريق اين وبلاگ اعلام مي شود كه توسط گروه ادبي اين موسسه انجام خواهد شد كه تنها به پذيرش آثار با استانداردهاي تعريف شده در فراخوان مي پردازد و مرحله بعدي توسط دوستان در سرويس ادبي ماهنامه نافه كه قو ل همكاري داده اند انجام خواهد شد . با آرزوي موفقيت براي شما

    سلام به آنهايي كه سر مي زنند!

    داستان خانم قادر پور يكي از بهترين داستانهايي است كه از ايشان خوانده ام .خلق كلمات و حسهاي جديد در داستانهاي ايشان واقعا آدم را مسحور مي كند نويسنده اي كه بتواند جادو كند نويسنده ي چيره دستي است !استفاده از زبان اشيا كار بسيار زيبايي بود همچنين اينكه از زبان سه شعي در آن ترمينال براي بيان داستان استفاده شده است !

    اميد كه داستانهاي بهتري از ايشان ببينيم!

    موفق باشيد

       1   2      >