سلام
با دو پست نسل من و خداوند آپم
دوست دارم نظر شما بزرگوار رو در مورد نوشته و شعرم بدونم
منتظر حضورتون هستم[گل]
چه شبي بود و چه فرخنده شبي
آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد
کودک قلب من اين قصه ي شاد
از لبان تو شنيد :
”زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست
مي توان
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي
مي توان در دل اين مزرعه ي خشک و تهي بذري ريخت
مي توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست “
قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک ، اما ايا
باز برمي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد