اين شعر به نظرم قشنگ آمد ولي نام شاعر فراموشم شد . ببخشيد .
تنهها ميافتند و برايت مهم نيست/ جنگلها ميسوزند و برايت مهم نيست/ مادرت ميرود و شيريني پستانهايش را به بخارهاي خياباني خلوت ميسپاري که نيمه شب/ پر از صداي جنينهاييست که از پشت بام آسمان/ بياختيار به خرابههاي درندشت شهرت ميافتند./ پدرت ميميرد و شانهي پر از موهاي سفيدش را در جيب پشت شلوارت ميگذاري/ و دندانهاي زرد مصنوعياش را در لثههاي زخم خاک چال ميکني/ سوت ميزني/ ميخوانيم/ سوت ميزني/ ميبوسيم/ برايمان مهم نيست...برايمان مهم نيست که امام غايب وقتي که بچهها با کتابها و دفترها و تختهها و خطکشها در کلاسهاشان ميسوختند،/ ظهور نکرد.../ وقتي که قربانيان چوبياش به گرد ميدانهاي مين چرخيدند و ذغال شدند/ ظهور نکرد.../ برايمان مهم نيست اگر ديگر گيلاس را با هستههايش غورت ندهيم/ اگر بايستيم و در زير باراني ولرم/ مثل دو سايهي تاريک عشقبازي کنيم و من/ لبريز از نطفههايي شوم که تو را ميشناسند،/ نه،/ برايمان مهم نيست.ما هرگز آدم نخواهيم شد/ پس بيا شپشهاي خوبي باشيم/ شپشهاي مهربان موهاي يتيم دختري در مزار شريف/ که ديگر نه شانهاي خواهد داشت يا دستي،/ بيا شپشهاي خوبي باشيم،/ معماي بودا شدن اين است:/ «آنگاه که سلاحي به درون داري/ چگونه/ خدايي خواهي داشت؟»