سلام خانم ابراهيمي خوب بود
منم بروزم و چشم براه آمدن و نظرتان
تولدي ديگر من اکنون ايستاده ام و خود را مي نگر م که دارم از پس تکه ابرهاي نمودين خويش سر مي زنم. طلوع خود را مي نگرم و خود را به نرمي و رضايت، غرق لذت و اميد، تسليم او مي کنم. او که مرا در خود مي مکد و من همچنان ساکت مي مانم تا تمام شوم! نسيم اميد بر چهره ام مي وزد و من، در نشئه ي مطبوع نيست شدن هايم، غرقه در شکر و اشک، در انتظار آنم که از آن پر شوم. احساس مي کنم که آن چه اکنون در من مي جوشد، سراپايم را فرا مي گيرد، تمام"هستن" م را لبريز مي کند. همه ي لکه هايي را که از اثر انگشت طبيعت بر ديواره هاي"بودن" م مانده بود،مي زدايد. مرا در خود مي شويد. ديگرم مي سازد و من، گرم اين لذت درد آميز تولد خويش، ساکت مانده ام. اما نمي داني! اين که در من فرا مي رسد به عظمت همه ي اين هستي است، چه مي گويم؟ به عظمت ابديت است. به عظمت مطلق است و به هراس بي کرانگي! سنگيني آفرينش را دارد و جلال خدا را و "بودن" من، اين قفس تنگ و ناتوان، گنجايش آن را ندارد. احساس مي کنم که در خود فرو مي شکنم، نمي دانم چيست؟ اما بي تابم
به خاک سياه مي نشينند.
رنگ ها
خودشان را به زشتي تکرار مي بازند.
تانک ها از کار مي افتند
و اسپارتاکوس
در اقيانوس فراموشي غرق مي شود
زمان همه چيز را کهنه مي کند
جز خون شهيدان
. . .
محمد ال رمان
بهم سربزن و نظر بذار