تولدي ديگر من اکنون ايستاده ام و خود را مي نگر م که دارم از پس تکه ابرهاي نمودين خويش سر مي زنم. طلوع خود را مي نگرم و خود را به نرمي و رضايت، غرق لذت و اميد، تسليم او مي کنم. او که مرا در خود مي مکد و من همچنان ساکت مي مانم تا تمام شوم! نسيم اميد بر چهره ام مي وزد و من، در نشئه ي مطبوع نيست شدن هايم، غرقه در شکر و اشک، در انتظار آنم که از آن پر شوم. احساس مي کنم که آن چه اکنون در من مي جوشد، سراپايم را فرا مي گيرد، تمام"هستن" م را لبريز مي کند. همه ي لکه هايي را که از اثر انگشت طبيعت بر ديواره هاي"بودن" م مانده بود،مي زدايد. مرا در خود مي شويد. ديگرم مي سازد و من، گرم اين لذت درد آميز تولد خويش، ساکت مانده ام. اما نمي داني! اين که در من فرا مي رسد به عظمت همه ي اين هستي است، چه مي گويم؟ به عظمت ابديت است. به عظمت مطلق است و به هراس بي کرانگي! سنگيني آفرينش را دارد و جلال خدا را و "بودن" من، اين قفس تنگ و ناتوان، گنجايش آن را ندارد. احساس مي کنم که در خود فرو مي شکنم، نمي دانم چيست؟ اما بي تابم