آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تکان داد. من هم دستي تکان دادم و لبخند زدم.
در همين لحظه پسري از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بيام.
چيزي که باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اينه.
خانمي که از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفي کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسري که داره با دختر شما ميره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداي هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده.
نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم کلاسي هاش بدون اينکه قصدي داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد که ترتيب مسئله اذيت کردن بچه ها رو بده. اما، حتي فکرشو هم
نمي کردم که اون موهاي زيباشو فداي پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين که دختري با چنين روح بزرگي دارين.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گريستن. فرشته کوچولوي من، تو بمن درس دادي که فهميدم عشق واقعي يعني چي؟
خوشبخت ترين مردم در روي اين کره خاکي کساني نيستن که آنجور که مي خوان زندگي مي کنن. آنها کساني هستن که خواسته هاي خودشون رو بخاطر کساني که دوستشون دارن تغيير ميدن.
با سلام اميد وارم هميشه خوب وخوش وخرم باشي[گل][گل]
شعر هاي قشنگتم خوندم دست ميرزاد[گل][گل]
در پناه حق هميشه شاد واميد وار قلمت هم مانا[گل][گل][گل]