• وبلاگ : پرسه درخيال
  • يادداشت : داستاني از نشست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نگاه. حتما بخوانيد . حتما 

    داستان : قلمرو خدا

    نويسنده ويليام فاكنر

    ماشين به‌سر‌عت از خيابان «دکاتور» سرازير شد و به کوچه که پيچيد توقف کرد. دو مرد پياده شدند اما سومي سر جايش باقي ماند. چهرة مردي که در اتومبيل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌يش شل و افتاده و چشم‌هايش مثل گل‌گندم، روشن و آبي و کاملاً تهي از انديشه. در هيئتي بي‌شکل و ناساز نشسته بود، زنده‌‌اي بدون ذهن و جسمي بدون شعور، با اين‌همه در صورت تهي و وارفته‌اش، چشم‌هايي بود که با آبي هيجان‌آوري مي‌درخشيد و در يکي از دست‌هايش، گل نرگسي را محکم گرفته بود.
    دو مردي که از ماشين پياده شده بودند به درون آن خم شدند و به‌سرعت به‌کار پرداختند و لحظه‌اي بعد که کمر راست کردند بسته‌اي کرباسي در آستانة در اتومبيل نشسته بود. دري در ديوار مقابل باز شد و براي يک لحظه صورتي خود نمود و پس رفت. يکي از مردها گفت: «يالا، حالا ديگه بايد جنسا رو ببريم بيرون. نه که بگين مي‌ترسم اما وقتي يه ديوونه هم‌راه آدم باشه، حمل جنس زياد خيريت نداره.»
    مرد ديگه جواب داد: «راس مي‌گي، خوب همين‌جا خالي‌شون کنيم. بايد دو سفر ديگه هم بريم.»
    مرد اول سري تکان داد و به کسي که بي‌خبر در اتومبيل قوز کرده بود اشاره کرد و پرسيد: «اينو که ديگه با خودت نمي‌آري، نه؟»
    «چرا، آزارش که به کسي نمي‌رسه، گذشته از اون وجودش شايد خوش‌يمن‌ باشه.»
    «نه براي من، منو که مي‌بيني، مدت درازيه تو اين کارام و تا حالا حتي يه دفعه هم گير نيفتاده‌م. دليلش هم اينه که يه حيوون اين‌جوري واسه خوش يمني هم‌رام نبوده.»
    «مي‌دونم ازش خوشت نمي‌آد. تا حالا خيلي راجع بهش حرف زدي اما از دس من کاري برنمي‌آد. عادت داره هميشه يه گل تو دستش بگيره. ديشب که گلشو گم کرد نتونستم مث يه آدم عادي بذارمش پيش «جيک». امروزم که يه دونه گل براش پيدا کردم، صلاح نديدم بذارمش جايي. شايد مي‌تونست يه‌جا آروم بشينه تا من برگردم اما ترسيدم يه ناکس برسه و اذيتش کنه.»
    مرد ديگر عصبي گفت: «يه آدم مادرفلان با معرفتي. جداً من نمي‌دونم وقتي اين‌همه جاهاي حسابي واسه نگه‌داري اين‌جور آدم‌ها، همه جا هست تو چرا هي اينو، اين در اون در دنبال خودت مي‌کشوني.»
    « گوش کن، اين که مي‌بيني برادرمه، فهميدي؟ هر کاري دلم بخواد مي‌کنم و هر جايي دلم بخواد مي‌برمش. به هيچ‌کسم مربوط نيس. به نصيحت هيچ ناکس مادر فلاني هم احتياجي ندارم.»
    «بسه ديگه، من که نمي‌گم ولش کن. من فقط، وقتي با اين‌جور آدما باشم خرافاتي مي‌شم و دلم شور مي‌زنه، همين.»
    «خبه ديگه. حرفشو نزن. اگه نمي‌خواي با من کار کني رک بگو.»
    «خب ديگه، از کوره در نرو.» و به در بسته نگاه کرد.
    «امروز اين بچه‌ها چشونه؟ لامصبا کجان؟ ما که نمي‌تونيم همين‌جور اينجا معطل بشيم. خوبه راه بيفتيم. نظر تو چيه؟» داشت حرف مي‌زد که در دوباره باز شد و صدايي گفت: «يا‌لا بچه‌ها.»
    مرد دوم ناگهان بازوي او را گرفت و با دلخوري لعنت فرستاد. دو کوچه آن‌طرف‌تر، سر پيچ، پاسباني پيدا شد، لحظه‌اي ايستاد و بعد آهسته به‌طرف آن‌ها پيش آمد.
    «يه پاسبون داره مياد طرفمون، يالا بجنب. يکي از بچه‌ها رو صدا کن. تا کمکت کنه، منم سرگرمش مي‌کنم تا شما جنسارو خالي کنين.» گوينده با شتاب رفت و ديگري که دست‌پاچه به اطراف نگاه مي‌کرد، کيسه‌اي را که روي آستانة در ماشين بود برداشت و با عجله به در خانه برد و برگشت و دوباره خم شد تا کيسه ديگر را بردارد. پاسبان و هم‌کار ديگرش هم‌ديگر را ديده بودند و داشتند با هم حرف مي‌زدند.
    روي صورت مرد، که داشت تلاش مي‌کرد بستة بزرگ را از کف اتومبيل بلند کند، قطره‌هاي عرق راه افتاده بود. بسته از جا تکان خورد اما دوباره سر جايش افتاد.
    مرد، با همة نيرو و کوشش و فشار بدنه ماشين روي سينه‌اش که نفسش را بند آورده بود، بار ديگر بطرف پاسبان نگاه کرد و نفس‌زنان گفت: «چه شانسي، بخشکي شانس!» و دوباره بسته را گرفت. يک دستش را رها کرد و شانه مرد ديوانه را گرفت و آهسته گفت: «يالا پسر، بيا اين‌طرف و کمک کن. زود باش!»
    ديوانه با تماس دست او يکه‌اي خورد و ناله‌اي کرد و مرد او را کمي به‌سوي خود کشيد، به‌طوري که چهرة تهي و گردن نوساني او پشت صندلي آويزان شد. مرد آشفته تکرار کرد: «يالا ديگه يالا، محض رضاي خدا اين‌جا رو بگير و بلند کن!»
    آن چشم‌هاي آبي آسماني، بي‌مقصود و مات به اوخيره ماند و چند قطره آب از دهان خيسش روي پشت دست مرد افتاد. ديوانه گل نرگسش را نزديک صورتش برد.
    مرد با صداي بلند گفت: «گوش کن پسر! مي‌خواي بيفتي زندون! محض رضاي خدا اينجا رو بگير.» ديوانه تنها با حالتي حاکي از يک انزواي پر‌هيبت نگاهش مي‌کرد و مرد اين بار بلند شد و ضربة سنگيني به گوشش نواخت. گل نرگس بين مشت او و صورت ديوانه، شکست و روي مچ دستش آويزان ماند. ديوانه فريادي کشيد خشن و مبهم، و برادرش که کنار افسر پليس ايستاده بود صدايش را شنيد و بسويش دويد.
    خشم مرد، ديگر فرو نشسته بود و وقتي ضربة انتقام‌جويانه برادر بر او فرود آمد با يأسي تهي و منجمد خاموش ايستاد. برادر، رويش پريد و با صداي بلند ناسزا گفت و هر دو به پياده‌‌رو خيابان کشيده شدند. ديوانه ممتد فرياد مي‌کشيد و خيابان را از فريادي ناساز پر مي‌کرد.
    مرد نفس‌زنان گفت: «برادر منو مي‌زني؟» و مرد ديگر که از يورش او گيج و مات مانده بود به دفاع برخاست تا پاسبان ميان آن‌ها پريد و با بي‌طرفي به هر دو بدو‌بي‌راهي گفت و با‌تومي پراند و وقتي هر دو از هم جدا شدند و نفس‌زنان و پريشان سر پا ايستادند گفت: «چه مرگتونه؟»
    «اين ناکس برادرمو کتک مي‌زنه.»
    پاسبان در ميان صداي کر کنندة ديوانه، پرخاش‌کنان گفت: «لابد يکي اذيتش کرده، تو رو خدا يه کار کنين صداش قطع شه.» پاسبان دومي جمعيت را شکافت و پيش آمد و گفت: «چه خبره معرکه گرفتين؟»
    صداي ديوانه در نوسان موجي شگفت‌انگيز، اوج و پستي مي‌گرفت و پاسبان دومي که به آستانة در ماشين قدم مي‌گذاشت، شانه‌هاي ديوانه را گرفت و تکان داد وگفت: «يواش، چه خبره؟» و برادر که از تلاشي سخت خسته شده بود به پشت او خزيد. هر دو کنار اتومبيل زمين خوردند و پاسبان اولي، مرد ديگر را که در چنگ داشت رها کرد و به‌سوي آن‌ها آمد. مرد اولي مبهوت ايستاده بود و ياراي فرار نداشت. هر دو پاسبان با برادر در کش‌مکش بودند، او را زمين انداختند و لگد کوبش کردند تا از پا در آمد و آرام شد. دو خراش عميق، گونه‌هاي پاسبان دومي را شيار زده بود. با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: «عجب جونور درنده‌اي! امروز چي شده؟ حيووناي باغ‌وحش فرار کرده‌ن؟ » و بر فراز اندوه عظيم و با شکوه ديوانه داد زد: «بگين ببينم ، چي شده؟»
    هم‌کارش با صداي بلند گفت: «درست نمي‌دونم، صداي داد و قال اون يکي رو تو ماشين شنيدم و اين‌جا که اومدم ديدم اين دو تا به‌هم پريدن. اين يکي مي‌گه که اون برادرشو کتک زده، تو چه فکر مي‌کني؟»
    برادر سرش را بلند کرد و با خشمي دوباره زنده شده فرياد کشيد: «برادرمو کتک زده، بايد حقشو کف دستش بذارم» و کوشيد خود را به آن ديگري که پشت پاسبان قوز کرده بود برساند. پاسبان او را گرفت و گفت: «بسه ديگه، يالا،مي‌خواي دوباره حالتو جا بيارم؟ بسه ديگه يه کار کن صداي اون‌که تو ماشينه ببره.»
    مرد براي اولين بار به برادرش نگاه کرد و گفت: «نگاه کنين، گل تو دستش شکسته، همينه که گريه ميکنه.»
    پاسبان گفت: «گل؟ بگين ببينيم چه کلکي تو کاره، برادرت مگه مريضه يا مرده که گل مي‌خواد؟»
    پاسبان ديگر گفت« نه، نه مرده‌س نه مريض به‌نظر مي‌آد. معلوم نيس چه خبره لابد کلکي تو کاره.» دوباره توي ماشين را نگاه کرد و چشمش که به کيسه‌ها افتاد فوراَ سر برگرداند و گفت: «آي، اون يکي ديگه کجاس، زود دستگيرش کن. اونا قاچاق بار کردن.» و به‌سوي مرد دوم که از جاي خود تکان نخورده بود پريد و گفت: «يالا، زندون!» هم‌کارش که داشت دوباره با برادر کشمکش مي‌کرد بر او مسلط شد و دستبندي به او زد و او را توي ماشين هل داد و به‌سوي مرد ديگر پريد.
    برادر داشت داد مي‌زد:«من نمي‌خوام فرار کنم، من فقط مي‌خوام گلشو براش درس کنم، ولم کنين، بهتون مي‌گم ولم کنين.»
    «اگه گلشو درست کني ديگه داد نمي‌کشه؟»
    «نه ديگه، داد و فريادش واسه همينه.»
    «پس محض رضاي خدا زودتر درسش کن.»
    ديوانه هنوز گل نرگس شکسته را در دست داشت و تلخ مي‌گريست. برادر در حالي‌که پاسبان مچ دستش را گرفته بود، دوروبر را گشت و تکه چوب کوچکي پيدا کرد. يکي از تماشايي‌ها تکه نخي را که از دکاني در آن دوروبرها به‌دست آورده بود به او داد و برادر در برابر چشم‌هاي مشتاق و منتظر پاسبان و جمعيت ساقة گل را به تکة چوب بست و گل شکسته بار ديگر سر بلند کرد و آن اندوه بلند و پر هياهو ناگهان از روح ديوانه پرواز کرد. چشم‌هايش مثل دو تکه از آسمان بهاري بعد از ريزش باران شده بود و چهرة کودکانه‌اش از شادي به مهتاب مي‌مانست.
    پاسبان‌ها جمعيت را متفرق کردند:«رد شين ديگه، نمايش امروز ديگه تموم شد، يالا رد شين.»
    جمعيت، تک تک راه افتادند و ماشين که روي هر رکاب آن پاسباني ايستاده بود راه افتاد و از پيچ کوچه گذشت و از خيابان پايين رفت و از نظر ناپديد شد و چشم‌هاي آبي و وصف‌ناپذير ديوانه در وراي گل نرگسي که محکم ميان دستش گرفته بود، خوابي خوش مي‌ديد.