برگردان: م.سجودي عنوان داستان : كسي مدال شجاعت نمي خرد قيمت بازار شجاعت در چه حد است؟كارمند فروشگاه مدال در خيابان «آدلايد» گفت: «ما اين چيزارو نميخريم. كسي سراغش نميآد.»پرسيدم: «مث من زياد براي فروش مدال ميآن؟ـ آره، خيلي. هر روز چندتايي ميآن. ولي ما مدالهاي اين جنگ رو نميخريم.ـ چه جور مدالهايي براي فروش ميآرن؟ـ اكثر مدالهاي پيروزي، ستارههاي 1914، خيلي هم مدالهاي «ام. ام»، گاهي هم «دي. سي. ام» يا «ام. سي» بهشون ميگم اينارو ببرن مغازههاي رهني، كه اگر پولدار شدند بتونن مدالهاشونو پس بگيرن.پس گزارشگر رفت به «كويين استريت» و در جست و جوي بازار شجاعت از مقابل ويترينهاي پرزرق و برقِ سمت غرب خيابان، حلقههاي ارزان، دكانهاي خردهريز فروشي، دوتا دكه ي سلماني، فروشگاههاي لباس دست دوم و دستفروشها گذشت.در دكان رهن فروشي همان حكايت بود.جواني با موي شفاف از پشت پيشخوان گفت: «نه، ما اين چيزارو نميخريم. اصلاً بازار نداره. آها، بله. براي فروشِ همه جور مدال ميآن. بله، مدالهاي «ام. سي». چند روز پيش يه آقايي اومد كه مدال «دي. اس. او» ميفروخت. فرستادمش به فروشگاههاي دست دومِ خيابون «يورك». اونا همه جور چيز ميخرن.گزارشگر پرسيد: «براي يه مدال «ام. سي» چقدر ميدين؟»ـ متأسفم جوون. ما نميتونيم آبش كنيم.گزارشگر از «كويين استريت» بيرون آمد و رفت به نخستين فروشگاه دست دومي كه ميشناخت. به شيشهاش نوشته شده بود «همه چيز خريداريم.»در با صداي زنگولهاي باز شد. زني از پشت دكان بيرون آمد. روي پيشخوان انبوهي از زنگهاي شكستة در، ساعتهاي شماطهاي، ابزار فرسودة نجاري، كليدهاي آهني قديم، يك گيتار شكسته و چيزهاي ديگر ريخته شده بود.زن گفت: «چي ميخواين؟»گزارشگر پرسيد: «هيچ نوع مدال فروشي دارين؟»ـ نه، ما از اين چيزا نگه نميداريم. ميخواين چكار، نگو ميخواين چيزي بفروشين؟گزارشگر گفت: «بله، براي يه مدال «ام. سي» چقدر ميدين؟»زن با بدگماني، در حالي كه دستانش را زير پيشبندش جمع ميكرد، پرسيد: «ام. سي چيه؟»گزارشگر گفت: «يه نوع مداله. صليب نقرهايه.»زن پرسيد: «نقرة اصله؟»گزارشگر گفت: «گمون كنم اصل باشه.»زن گفت: «مث اين كه مطمئن نيستي؟ با خودت داريش؟»گزارشگر گفت: «نه.»زن گفت: «خوب، بيارش. اگه نقرة اصل باشه ممكنه پول خوبي بهت بدم. ببينم، نشه از اون مدالهاي جنگي باشه، ها؟»گزارشگر گفت: «درسته.»ـ پس به خودت زحمت نده. مالي نيستن.پس از آن گزارشگر به پنج فروشگاه دست دوم ديگر سر زد. هيچ يك از آنها مدال نميخريدند. مدالهاي جنگ بازاري نداشت.به در فروشگاهي نوشته شده بود: هر چيز با ارزشي را خريداريم. با بالاترين قيمت پيشنهادي.»مرد ريشويي از پشت پيشخوان با صداي تحكمآميزي گفت: «چيزي ميخواي بفروشي؟»گزارشگر جويا شد: «مدالهاي جنگي ميخرين؟»ـ گوش كن. اين مدالها ممكنه تو جنگ ارزشي داشتن. من نميگم نداشتن. ميفهمي؟ ولي براي من دودوتا چهارتاست. چرا چيزي بخرم كه نتونم بفروشم.فروشنده بسيار آقا و اهل توضيح و تفسير بود.گزارشگر پرسيد: «اين ساعترو چند ميخري؟»فروشنده آن را به دقت برانداز كرد. جعبهاش را باز كرد و كاركردنش را زير نظر گرفت. توي دستش چرخاند و به آن گوش داد.گزارشگر گفت: «خوب كار ميكنه.»فروشنده كه ريش پر پشتي داشت در حالي كه ساعت را روي پيشخوان ميگذاشت، به قضاوت پرداخت: «اين ساعت ممكنه حالا 60 سنت بيارزه.»گزارشگر به سمت پايين «يورك استريت» راه افتاد. درهاي مغازهها نشان ميداد كه دست دوم فروش هستند. كتش را قيمت گذاشتند، ساعتش را تا هفتاد سنت خريدند و جعبة سيگارش را هم تا 40 سنت طالب بودند، امّا هيچ كس نه مدال ميخريد و نه ميفروخت.خرت و پرت فروشي گفت: «هر روز براي فروشِ مدال ميآن. بعد از سالها تو، اوّلين كسي هستي كه اومدي مدال بخري.»سرانجام در مغازة تاريك و خفهاي، جوينده چند مدال براي فروش پيدا كرد. زن فروشنده آنها را از صندوق دخل بيرون آورد.مدالها از ستارة 15 ـ 1914، از مدالهاي خدمات عمومي و از مدالهاي پيروزي بودند. همة آنها دست نخورده و شفاف در جعبههاي خودشان بودند، بههمان صورت كه فروخته شده بودند. به روي همة آنها يك اسم و يك شماره حك شده بود. همهشان به تفنگداري در يك توپخانة كانادايي تعلق داشت.گزارشگر آنها را امتحان كرد و پرسيد: «چنده؟»زن به حالت تسليم گفت: «همه را با هم ميفروشم.»ـ همه شون چند؟ـ سه دلار.گزارشگر به امتحان مدالها ادامه داد. آنها نمايندة افتخار و شناخت اعليحضرتي بودند كه به يك فرد كانادايي تقديم شده بود. اسم آن كانادايي به لبة هر مدال ديده ميشد.زن با اصرار گفت: «آقا نگران اون اسمها نباشين. راحت ميتونين پاكشون كنين. براتون مدالهاي خوبي ميشن.»گزارشگر گفت: «متأسفانه اينا اون چيزهايي نيس كه من دنبالشون ميگردم.»زن در حالي كه آنها را اينور و آنور ميكرد گفت: «از خريدن اينا پشيمون نميشين آقا. بهتر از اينها نميتونين پيدا كنين.»گزارشگر اعتراض كرد: «نه، فكر ميكنم اون چيزهايي كه من ميخوام...»ـ خب، بگو چند ميخواي؟ـ هيچچي.ـ آخه يه چيزي بگو. هر چي دلت ميخواد بگو.ـ نه، امروز نه.ـ هر چي بگي ناراحت نميشم. مدالهاي خوبي هستن آقا. نگا كنين. براي همه شون يه دلار به من بدين.گزارشگر از بيرون مغازه به داخل ويترين نگاه كرد. روشن بود كه حتي ساعت شماطهدار خراب شكسته را ميتوانستي بفروشي، امّا يك مدال «ام. سي» را نه.ميتوانستي يك سازدهني دست دوم را معامله كني، امّا يك مدال «دي. سي. ام» بازار نداشت. ميتوانستي مچ پيچهاي نظاميات را بفروشي، امّا براي مدال ستارهنشان 1914 خريداري پيدا نميكردي.در نتيجه قيمت بازار شجاعت معلوم نبود. نسخه قابل چاپشناسه : PS0043تاريخ ارسال : پنج شنبه 20 مرداد 1384
برگردان: م.سجودي
عنوان داستان : كسي مدال شجاعت نمي خرد
قيمت بازار شجاعت در چه حد است؟كارمند فروشگاه مدال در خيابان «آدلايد» گفت: «ما اين چيزارو نميخريم. كسي سراغش نميآد.»پرسيدم: «مث من زياد براي فروش مدال ميآن؟ـ آره، خيلي. هر روز چندتايي ميآن. ولي ما مدالهاي اين جنگ رو نميخريم.ـ چه جور مدالهايي براي فروش ميآرن؟ـ اكثر مدالهاي پيروزي، ستارههاي 1914، خيلي هم مدالهاي «ام. ام»، گاهي هم «دي. سي. ام» يا «ام. سي» بهشون ميگم اينارو ببرن مغازههاي رهني، كه اگر پولدار شدند بتونن مدالهاشونو پس بگيرن.پس گزارشگر رفت به «كويين استريت» و در جست و جوي بازار شجاعت از مقابل ويترينهاي پرزرق و برقِ سمت غرب خيابان، حلقههاي ارزان، دكانهاي خردهريز فروشي، دوتا دكه ي سلماني، فروشگاههاي لباس دست دوم و دستفروشها گذشت.در دكان رهن فروشي همان حكايت بود.جواني با موي شفاف از پشت پيشخوان گفت: «نه، ما اين چيزارو نميخريم. اصلاً بازار نداره. آها، بله. براي فروشِ همه جور مدال ميآن. بله، مدالهاي «ام. سي». چند روز پيش يه آقايي اومد كه مدال «دي. اس. او» ميفروخت. فرستادمش به فروشگاههاي دست دومِ خيابون «يورك». اونا همه جور چيز ميخرن.گزارشگر پرسيد: «براي يه مدال «ام. سي» چقدر ميدين؟»ـ متأسفم جوون. ما نميتونيم آبش كنيم.گزارشگر از «كويين استريت» بيرون آمد و رفت به نخستين فروشگاه دست دومي كه ميشناخت. به شيشهاش نوشته شده بود «همه چيز خريداريم.»در با صداي زنگولهاي باز شد. زني از پشت دكان بيرون آمد. روي پيشخوان انبوهي از زنگهاي شكستة در، ساعتهاي شماطهاي، ابزار فرسودة نجاري، كليدهاي آهني قديم، يك گيتار شكسته و چيزهاي ديگر ريخته شده بود.زن گفت: «چي ميخواين؟»گزارشگر پرسيد: «هيچ نوع مدال فروشي دارين؟»ـ نه، ما از اين چيزا نگه نميداريم. ميخواين چكار، نگو ميخواين چيزي بفروشين؟گزارشگر گفت: «بله، براي يه مدال «ام. سي» چقدر ميدين؟»زن با بدگماني، در حالي كه دستانش را زير پيشبندش جمع ميكرد، پرسيد: «ام. سي چيه؟»گزارشگر گفت: «يه نوع مداله. صليب نقرهايه.»زن پرسيد: «نقرة اصله؟»گزارشگر گفت: «گمون كنم اصل باشه.»زن گفت: «مث اين كه مطمئن نيستي؟ با خودت داريش؟»گزارشگر گفت: «نه.»زن گفت: «خوب، بيارش. اگه نقرة اصل باشه ممكنه پول خوبي بهت بدم. ببينم، نشه از اون مدالهاي جنگي باشه، ها؟»گزارشگر گفت: «درسته.»ـ پس به خودت زحمت نده. مالي نيستن.پس از آن گزارشگر به پنج فروشگاه دست دوم ديگر سر زد. هيچ يك از آنها مدال نميخريدند. مدالهاي جنگ بازاري نداشت.به در فروشگاهي نوشته شده بود: هر چيز با ارزشي را خريداريم. با بالاترين قيمت پيشنهادي.»مرد ريشويي از پشت پيشخوان با صداي تحكمآميزي گفت: «چيزي ميخواي بفروشي؟»گزارشگر جويا شد: «مدالهاي جنگي ميخرين؟»ـ گوش كن. اين مدالها ممكنه تو جنگ ارزشي داشتن. من نميگم نداشتن. ميفهمي؟ ولي براي من دودوتا چهارتاست. چرا چيزي بخرم كه نتونم بفروشم.فروشنده بسيار آقا و اهل توضيح و تفسير بود.گزارشگر پرسيد: «اين ساعترو چند ميخري؟»فروشنده آن را به دقت برانداز كرد. جعبهاش را باز كرد و كاركردنش را زير نظر گرفت. توي دستش چرخاند و به آن گوش داد.گزارشگر گفت: «خوب كار ميكنه.»فروشنده كه ريش پر پشتي داشت در حالي كه ساعت را روي پيشخوان ميگذاشت، به قضاوت پرداخت: «اين ساعت ممكنه حالا 60 سنت بيارزه.»گزارشگر به سمت پايين «يورك استريت» راه افتاد. درهاي مغازهها نشان ميداد كه دست دوم فروش هستند. كتش را قيمت گذاشتند، ساعتش را تا هفتاد سنت خريدند و جعبة سيگارش را هم تا 40 سنت طالب بودند، امّا هيچ كس نه مدال ميخريد و نه ميفروخت.خرت و پرت فروشي گفت: «هر روز براي فروشِ مدال ميآن. بعد از سالها تو، اوّلين كسي هستي كه اومدي مدال بخري.»سرانجام در مغازة تاريك و خفهاي، جوينده چند مدال براي فروش پيدا كرد. زن فروشنده آنها را از صندوق دخل بيرون آورد.مدالها از ستارة 15 ـ 1914، از مدالهاي خدمات عمومي و از مدالهاي پيروزي بودند. همة آنها دست نخورده و شفاف در جعبههاي خودشان بودند، بههمان صورت كه فروخته شده بودند. به روي همة آنها يك اسم و يك شماره حك شده بود. همهشان به تفنگداري در يك توپخانة كانادايي تعلق داشت.گزارشگر آنها را امتحان كرد و پرسيد: «چنده؟»زن به حالت تسليم گفت: «همه را با هم ميفروشم.»ـ همه شون چند؟ـ سه دلار.گزارشگر به امتحان مدالها ادامه داد. آنها نمايندة افتخار و شناخت اعليحضرتي بودند كه به يك فرد كانادايي تقديم شده بود. اسم آن كانادايي به لبة هر مدال ديده ميشد.زن با اصرار گفت: «آقا نگران اون اسمها نباشين. راحت ميتونين پاكشون كنين. براتون مدالهاي خوبي ميشن.»گزارشگر گفت: «متأسفانه اينا اون چيزهايي نيس كه من دنبالشون ميگردم.»زن در حالي كه آنها را اينور و آنور ميكرد گفت: «از خريدن اينا پشيمون نميشين آقا. بهتر از اينها نميتونين پيدا كنين.»گزارشگر اعتراض كرد: «نه، فكر ميكنم اون چيزهايي كه من ميخوام...»ـ خب، بگو چند ميخواي؟ـ هيچچي.ـ آخه يه چيزي بگو. هر چي دلت ميخواد بگو.ـ نه، امروز نه.ـ هر چي بگي ناراحت نميشم. مدالهاي خوبي هستن آقا. نگا كنين. براي همه شون يه دلار به من بدين.گزارشگر از بيرون مغازه به داخل ويترين نگاه كرد. روشن بود كه حتي ساعت شماطهدار خراب شكسته را ميتوانستي بفروشي، امّا يك مدال «ام. سي» را نه.ميتوانستي يك سازدهني دست دوم را معامله كني، امّا يك مدال «دي. سي. ام» بازار نداشت. ميتوانستي مچ پيچهاي نظاميات را بفروشي، امّا براي مدال ستارهنشان 1914 خريداري پيدا نميكردي.در نتيجه قيمت بازار شجاعت معلوم نبود.