• وبلاگ : پرسه درخيال
  • يادداشت : داستاني از نشست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نگاه .داستان : سانداويچ 
    غلامحسين ساعدي

    غلامحسين ساعديدر، نيمه‌باز شد. مشتري‌ها برگشتند و مرد بلند قد و چهار‌شانه‌اي را ديدند که صورت درشتي داشت، عينک تيره‌اي به چشم زده بود و موهاي جوگندمي‌اش را با سليقة زياد شانه کرده بود، و همان‌طور که لاي در ايستاده بود، پيشخوان و مرد ساندويج فروش را نگاه مي‌کرد. انگار سراغ تلفني آمده بود يا مي‌خواست نشاني جايي را بپرسد. بعد برگشت و آنهايي را که داشتند تند تند ساندويج مي‌خوردند، زيرچشمي نگاه کرد و مردد بود. نه مي‌خواست حرف بزند، و نه مي‌خواست برگردد و نه مي‌خواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌اي فوق‌العاده شيک و کفش‌هاي ظريفي پوشيده بود. دستمال سفيدي لاي انگشتانش گرفته بود و مي‌پيچيد. انگار از کثيفي مغازه دل‌آشوبه گرفته بود.
    مردم راه باز کردند و چار‌پايه‌هايي را که جلو يخچال چيده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پائين رفت و از پشت عينک تک‌تک آدم‌ها و دهان‌هايي را که مي‌جنبيد تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهاي چرب که گوشة ديوار روي هم ريخته بودند و زاوية ديوارها را پر کرده بودند خيره شد. صاحب مغازه روي يخچال خم شد و با لبخند گفت: «بفرمايين قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چيزي بگويد. مرد وقتي همه را وارسي کرد آمد و ايستاد به تماشاي غذاهايي که پشت شيشة يخچال چيده شده بودند. چند لحظه بعد در حالي که ظرف گوشت را نشان مي‌داد، پرسيد: «گوشت‌تون تازه‌س؟»
    صاحب مغازه با لبخند گفت: «بله قربان. مال همين امروزه.»
    مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
    صاحب مغازه گفت: «گوشت خوب هميشه صورتي رنگه.»
    مرد پرسيد: «کباب حاضر کرده‌ين؟»
    صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و ديس بزرگ گوشت را بيرون آورد و روي يخچال گذاشت. مرد خم شد وبو کرد و بعد در حالي‌ که نگاه ديگري توي ويترين مي‌انداخت، عقب‌تر رفت و مرد آشپز را نگاه کرد که پشت ويترين شيشه‌اي غذا سرخ مي‌کرد. هنوز تصميم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولي ناگهان تغيير عقيده داد و به صاحب مغازه گفت: «يکي از اين کباب‌ها را براي من سرخ کنيد.»
    صاحب مغازه با سر اشاره کرد و يکي از کباب‌ها را برداشت.
    مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دست‌پاچه شد و کبابي را که برداشته بود کنار گذاشت، و با يک دستمال کاغذي کباب ديگري را گرفت و به طرف آشپز رفت.
    مرد هم‌چنان که ديگران را عقب مي‌زد به ويترين آشپزخانه نزديک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول اين تابه‌تان را تميز کنيد و بعد با کره سرخ کنيد.» آشپز قدري روغن توي تابه ريخت. وقتي روغن به جوش آمد، با کفگيري که به‌دست داشت، تندتند روغن‌ها را جمع کرد و تابه رنگ سفيد پيدا کرد. صاحب مغازه يک قالب کره آورد و آشپز آن را خرد کرد توي تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توي تابه انداخت.
    مرد به صاحب مغازه گفت: «يک نون خوب سوا کنيد.»
    صاحب مغازه نان سفيدي در‌آورد. مرد گفت: «نون تازه ندارين؟»
    صاحب مغازه گفت: «اينا همه‌شون خوبن آقا.»
    مرد گفت: «نوني که برشته و خوب پخته شده باشه.»
    صاحب مغازه چند نان را روي پيشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنين.»
    و برگشت با اشاره چشم به آن‌هايي که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندويچ مي‌خواستند فهماند که چند دقيقه‌اي صبر کنند. مرد نان‌ها را جلو و عقب زد و نان برشته‌اي انتخاب کرد و به ساندويچ فروش گفت: «خميرشو در بيارين.»
    صاحب مغازه نان را تميز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ويترين آشپز رفت و گفت: «هله‌هوله توش نريزي‌ها.» آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت.
    مرد گفت: «چند قطره آبليمو هم روش بريز.»
    آشپز، کمي آبليمو روي کباب ريخت، کاغذي دور ساندويچ پيچيد، آن‌را توي بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روي يخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چي شما لطف کنين.»
    مرد کيفي بيرون آورد و يک ده تومني روي ميز گذاشت و بعد به‌طرف ويترين رفت و يک دو تومني هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف يخچال و ساندويج را از توي بشقاب برداشت.
    مشتري‌ها در حالي که بي‌صدا و با ولع زياد ساندويج مي‌خوردند، او را تماشا مي‌کردند.
    مرد چند بار مغازه را بالا و پايين رفت. انگار فکرش جاي ديگر بود و خيلي دلخور وعصباني به نظر مي‌آمد. بعد يک مرتبه متوجه ساندويج شد و نگاه غريبي به آن کرد. انگار موش مرده‌اي را به دست گرفته با عجله به گوشة مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندويج را انداخت توي ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بيرون.


    1343
    بيمارستان روزبه


    حروفچين: شراره گرمارودي