سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرسه درخیال

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان

 

 

 

 

 

 

 

تجزیه یک نویسنده

 

 

باد داشت موهایم را دست به دست می کرد , خیلی آرام لای انشگتهایم شروع به بازی کرد و ورق های زیر دستم را یکی یکی از زیر انگشتان نوازشگرش گذراند . ناگهان کاغذها را از دستم ربود و برد , دستم را دراز کردم که از دستش بگیرم اما نشد خیلی سریع تمام نوشته هایم را با خود برد , حوصله بلند شدن و دویدن دنبالش را نداشتم با چشمهایم کاغذها را دنبال کردم , برد , برد آنقدر برد که توی آسمان روی خورشید را لکه ای سیاه گرفت .

باد کم کم گردباد شد آمد کنارم نشست و مرا بلند کرد و برد , برد تا دیوار حیاط و مرا محکم کوبید به آن , آجرها خنده کنان بر سرم فرود آمدند . مایع لزج قرمز رنگی آهسته از کنار چشمهایم روی صورتم را شیار کشید .

مورچه ای سیاه آهسته آمد کنار پاهایم , از انگشت شستم بالا رفت, آن بالا نشست شاخک هایش را تیز کرد به من نگاهی انداخت لبخندکی زد و محکم سر انگشتم را گاز گرفت , تکه ای از آن را جدا کرد و پیروزمندانه از پایم پایین جست . دور شدن مورچه از رد چشمهایم گذشت , توان نگاه کردن به مورچه را نداشتم تا بدانم آن تکه جدا شده از بدنم را به کدامین دخمه خواهد برد .

چند لحظه از رفتن مورچه نگذشته بود که مگسی آهسته پر زد و روی دماغم نشست و خیره شد به چشمهای از حدقه در آمده ام , دستش را لیسید دستی به بینی له شده ام کشید , سرش را برگرداند سوت زد , یک گله مگس سرود خوان دورم جمع شدند و تمام تنم را پوشاندند . نمی شد ,
نمی توانستم کیششان کنم مات آن همه سرود بودم که داشتند تمام پنجره ذهنم را غارت می کردند . چیزی نگذشت که از آن کوه گوشت جز چند استخوان و دو تیله ی بازیگوش که داشتند روی زمین لی لی بازی می کردند چیزی باقی نماند ؛ بطوری که برای کرم هایی که تازه از راه رسیده بودند تا از این سفره فیض ببرند چیزی باقی نماند .

مگس ها و کرم ها رفته بودند هیچ صدایی نبود تا خلوت استخوان هایم را بر هم زند , ناگهان صدای پارس سگی وسط سکوت شرجی
استخوان هایم دوید . آهسته دمش را تکان داد و به استخوان های بیچاره ام نگاهی انداخت ! استخوان ها را بو کشید , لیس زد , استخوان ها انگار قلقلکشان شد , خندیدند . استخوان ها را یکی یکی برد تا در گودالی که از قبل ته باغ کنده بود چال کند ؛ کنار گل سرخی که انگار سالها قبل نگاهش پؤمرده بود .

دو تیله بازیگوش داشتند فاصله بین خود و دیوار را گز می کردند که عنکبوتی بزرگ ( شاید هم بزرگ نبود ولی حالا که من سراسر چشم شده بودم بزرگ می نمود ) طناب انداخت و آمد کنار تیله ها نشست و با آن قلاب های بزرگش شروع به بافتن تار دورشان کرد. مدام از آن دهان گشادش که هیچ دروازه ای تاب بستن آن را نداشت طناب ها را بیرون می انداخت و به دور آن دو تیله که حالا دیگر نبودند پیچید . چشمانم تاریک شد دیگر چیزی برای دیدن , نوشتن , برای وجود داشتن وجود نداشت !

فرزانه ابراهیمی